5_people are secretive

695 200 90
                                    


آدم‌های گرسنه می‌اومدن و سیر و راضی میزها رو ترک میکردن. بعضی ها بهم انعام میدادن و بعضی ها با لبخند تشکر میکردن و بعضی ها هم همونطور که غرق افکارشون بودن و فقط با غذاشون بازی میکردن مرموز و ساکت میرفتن.

انسان‌ها مرموزن. انسان‌ها قدرتمندن. قدرت این رو دارن که رازهای تاریکشون رو پشت لبخندهای روشن پنهان کنن.

اما چشم‌ها؛ بعد از میلیون ها سال عمر زمین، بین میلیاردها آدمی که زاده و خاموش شدن، هیچکدوم قدرت پنهان کردن صدای کر کننده‌ی فریاد چشم‌ها رو نداشتن. و حالا اون مثل یه فراصوت ناشنیدنی برای گوش های انسانی ما شده بود. شاید هم خودمون اون رو تبدیل به فراصوت کردیم، یا فروصوت

در هر حال، فرق چندانی نداره. انسان‌ها مرموزن.

_خب، یکی اینجا دوباره غرق افکار فیلسوفانه‌اش شده!

با گرمایی که از شنیدن اون صدای آشنا پشتم رو گرفت با اشتیاق برگشتم"لویی!"

لبخندش مثل همیشه گرم و صمیمانه بود. محکم بغلش کردم و عطر گرمش رو تنفس کردم"هی مرد خسته نباشی، اوضاعت چطوره؟"

ازش جدا شدم و با چشمایی که مطمعنا برق میزدن با لبخند جواب دادم"الان عالیم! خدایا دلم برات تنگ شده بود پسر کجا بودی این مدت؟ هری کجاس؟ چرا نیاوردیش؟" با لبخند صبورانه به اعتراضات و پرسش‌های پی در پی‌ام گوش میکرد.

لویی سرپناه معنوی‌ام بود.

توی کل زندگی بیست و پنج ساله‌ام جز نایل و لویی و هری دوست‌های دیگه‌ای نداشتم، ما یه اکیپ چهار نفره‌ی فوق العاده بودیم، و هستیم...حالا با یکم فاصله‌ی بیشتر.

اما لویی همیشه فرق داشت، از نایلی که قدیمی ترین دوستم بود هم بهم نزدیک‌تر بود.

لویی درک میکرد، اون فریادهای چشم‌ها رو میشنید. سوال نمیپرسید، حرفی نمیزد، فقط میفهمید و من رو به آغوش گرم و نوازش های معجزه گرش دعوت میکرد و خرابه‌هام رو با محبت خالصش دوباره سرپا میکرد.

_میدونی که فصل امتحاناته و حسابی درگیریم، خیلی دوست داشت بیاد ببینتت اما میشناسیش که؛ خرخونه! خیلی بهت سلام رسوند.

غم لحنش دوباره به قلبم چنگ انداخت. میشناختم رنگ غمش رو، رنگ تیره و چرکی که دو ساله هرموقع حرف دانشگاه و درس میشه سایه‌ میندازه روی آبی‌های اقیانوسیش.

دوسال، از وقتی که مجبور شدم قید درس و دانشگاه و پزشکی رو بزنم...

خب، آدم‌ها اشتباه میکنن. تقصیر من نبود که یه بورسیه‌ی خفن برای بهترین دانشگاه پزشکی بردفورد گرفتم و چون هزینه نداشت و من هم جوون بودم جوگیر شدم و شروع به تحصیل کردم.

اما مسئله، مسئله‌ی نیازه!

درسته، اگر پزشک میشدم تقریبا میشه گفت به بی نیازی میرسیدم.

اما نیازهای من فوری‌ان، وقتی ندارم که به جای تلاش برای رفع نیازم پای درس خوندن هدر بدم!

سعی کردم لبخندم رو تجدید کنم"چرا نمیشینی لو؟ فعلا مشتری جدید نیومده، به همه‌ی میزا رسیدگی کردم."

بی توجه به حرفم نگاهش رو به چشمهام دوخت"حالش چطوره؟"

سرم رو پایین انداختم"از وقتی شروع به پرسیدن این سوال کردی شده یه بار جواب غیر تکراری بدم؟"لبخندم تلخ بود.

مشغول بازی کردن با دکمه‌ی لباسم شد"زین تو واقعا لازم نی_"

"لازمه لویی. من نیازش دارم،حیاتیه میفهمی؟" سرش رو تکون داد.

"میدونی که من همیشه همینجام؟ هرموقع که بخوای زین. خواهش میکنم اصلا به من فکر نکن، خیلی وقته باهام حرف نزدی مرد. میدونم کوتاهی از خودم بوده اما کافیه بهم زنگ_"

حرفش رو قطع کردم و با آرامش شونه‌هاش رو گرفتم"تو هیچ کوتاهی‌ای نکردی لویی. من حالم خوبه! کار و زندگیم رو به راهه و باور کن مشکلی ندارم. تو تمرکزت رو بزار روی امتحاناتت، هم خودت هم هری. اگر میخوای خوشحال باشم و کمکم کنی کاری کن بهت افتخار کنم داداش!"

نفسش با آه غمگینی آزاد شد"خیلی خب، دوستت دارم" گرد شکر روی تلخی قهوه‌ی لبخندم پاشیده شد"منم دوستت دارم، مراقب خودتون باشید. مرسی که اومدی." سرم رو جلو برم و گونه‌ی استخونیش رو نرم بوسیدم.

دوباره بغلم کرد و با لبخند خداحافظی کرد.

نگاهم به میز سمت راستم که حالا با حضور مرد تنها و میانسالی دیگه خالی نبود جلب شد. منو رو به سینه‌ام فشردم و با قدم‌های بلند به سمت میز قدم برداشتم."روز بخیر قربان چی میل دارید؟"...

انسان‌ها مرموزن. قلب دارن و تمام رازهای تاریک و ممنوعه‌اشون از همون ماهیچه‌ی سرخ تپنده نشات میگیره.

با هر تپش رازها ساخته میشن، با هر پمپاژ توی رگها جریان پیدا میکنن و تمام سلول‌ها رو با خودشون همراه میکنن.

مثل یه ویروس انتشار پیدا میکنن و همه‌ی نقاط جلوی راهشون رو با رد سمی‌ای که به جا میذارن به هم وصل میکنن. و تو فقط به خودت میای و میبینی تماما بیمار و آلوده‌ی اون راز شدی‌.

با سحر و جادوش افسون شدی، تمام اختیار و کنترلت رو به دستش دادی.

و حالا اون راز میشه نیاز تو

اولین نیاز تو

مهم ترین نیاز تو

تنها نیاز تو!

و در چنین شرایطی، تویی که معتاد و بنده‌ی اون راز شدی هر کاری میکنی برای نگه داشتنش، برای محافظت ازش.

تا هر روز که به خودت توی آینه نگاه میکنی سایه‌ی روحش رو زودتر از تصویر خودت ببینی که روی تمام حرکاتت نظارت میکنه و تو

برای اطاعت از اون

آماده‌ترینی!

---____----____----____----____----___

بحث، بحث رفع نیازه...!

و من واقعا به ووت و کامنت‌هاتون نیاز دارم:)))

♡︎fanks for reading♡︎

heartlightWhere stories live. Discover now