9_the hug's of the sun

691 206 145
                                    


اینکه پدر جدیدا زیاد خونه نمیومد خیلی خوب بود، حتی چند روز کامل بود که اصلا ندیده بودمش.

پیش خواهرش میموند، اون هم غمخوارش بود و درکش میکرد. من هم درکش میکردم، اما فقط تا وقتی نگاهش سمت لیام کج نمیشد.

بارون‌های سیل آسای بردفورد شروع شده بودن و رستوران شبها زودتر تعطیل میشد و این موهبتی بود که بهترین اتفاق رو برای من رقم میزد

بودن کنار لیام.

اون عاشق فیلم دیدن بود، چهار سال پیش پس اندازهام به حدی رسید که بتونم براش یه تلوزیون و دستگاه پخش بگیرم تا توی اتاق امنش زمانی که نیستم از فیلم دیدن لذت ببره.

اما حالا که پدر نبود روی کاناپه‌ی توی هال نشسته بودیم و لیام غرق فیلم بود و من محو اون. چطور یه نفر میتونست در حال پاپ کرن خوردن و فیلم دیدن انقدر دوست داشتنی و خیره کننده باشه؟

با صدای در از جا پرید، چشماش گشاد شد و خواست بلند شه که شونه‌اش رو گرفتم"چیزی نیست عزیزم، اون کلید داره. بشین" و خودم از جا بلند شدم تا برم و در رو باز کنم.

با دیدن لویی و هری و نایل که خیس آب بودن پشت در جا خوردم"وات د... تو این بارون عقلتونو از دست دادین؟"

هر سه نیشخند زدن و بلند گفتن"تولدت مبارک!"

بعد منه بهت زده رو کنار زدن و وارد خونه شدن.

امروز تولدم بود! خب، آخرین باری که این روز رو فراموش نکرده بودم یادم نمیاد...

_زین؟ هیچ ایده‌ای نداری چقدر دلم برات تنگ شده بود. لعنتی موهاشو، بلند شده، چقدر بهت میادد!

با خنده محکم هری رو که با ذوق همیشگی لحنش باهام حرف میزد بغل کردم"منم دلم خیلی برات تنگ شده بود عزیزدلم، اوضاعت چطوره؟"

قیافه‌اش آویزون شد"اوه نپرس توروخدا"

با لبخند به سمت هال هدایتش کردم‌.

نایل همون اول کاری کنار لیام نشسته بود و به پاپ کرنهاش ناخونک میزد و لیام با مظلومیت من رو نگاه میکرد

محکم زدم روی دست نایل"دستتو بکش غارتگر!"

لیام با لبخند کمرنگی یه دونه پاپ کرن برداشت و دستش رو سمتم دراز کرد، با قلبی ذوب شده سرم رو جلو بردم و با لبهام از بین انگشتاش قاپیدم و نوک انگشتهاشو بوسیدم.

لویی با لبخند نگاهمون میکرد"هی، تو حالت خوبه؟" به سمتش چرخیدم و کمی از آرامش عمیق چشماش برداشت کردم"آدم با وجود داشتن شماها مگه میتونه بد باشه؟"

_هی هی با نامزد من لاس نزن گراز!

لویی نگاهش رو ازم گرفت و با لبخند شیرینی کنار هری نشست و چیزی در گوشش گفت که لپ‌هاش سرخ شد و خودش رو جمع کرد.

heartlightWhere stories live. Discover now