10_my biggest secret

696 196 53
                                    


دنیای من با غریبگی و عجیبیات عجین شده بود. با رازهای تاریک، با رفتارهای مرموز و چشم‌های فریاد زن، با زمان بی ثبات و مرگ و تولدهای چند باره...

اما سیاهی سایه انداخته روی تمامی این واژه‌ها تغییر میکرد، تنها با کورسو پرتویی از نور خورشید زندگیم.

همه چیز تغییر کرد، همه چیز روشن شد.

نه مثل اولین باری که طلوعش رو دیدم؛

نه مثل وقتی که فهمیدم هم خون و برادرمه؛

نه مثل وقتی فهمیدم من باید مادرش باشم؛

نه مثل وقتی فهمیدم اوتیسم داره؛

اینبار پای روشنایی جدیدی وسط بود...

یه روشنایی نامیرا و جاودان

تجربه‌ی تولدهای پی در پی و تمام ناشدنی

درست از اولین باری که خنده روی صورت زیبا و بی نقصش طرح زد.

من داشتم توی آشپزخونه براش شیرکاکائو درست میکردم و بعد
شنیدم اون صدای فرازمینی رو

ارتعاشات قدرتمندی که شاید ضعیف و کمرنگ بودن، اما اونلحظه تمام تنم یکپارچه پرده‌ی شنوایی شده بود تا از دریافت اون اصوات بلرزه و عمل مقدس شنیدن رو به جا بیاره.

و من جدایی روح خسته و پژمرده‌ی قبیلم رو از نوک انگشتهام دیدم و دوباره متولد شدم.

و این جاودانه بود. زین بعد از چشیدن جرعه‌ای از اون چشمه‌ی حیات، مرگ ناپذیر بود.

طول کشید تا قدم های سست و تازه متولدم به جایی که اون گوی نورانی نشسته بود برسه، اما من اون نقاشی آسمانی رو دیدم. بلاخره، منحنی شدن اون لبهای صورتی و ردیف اون صدف‌های چیده شده رو دیدم.

و بعد از اون بارها و بارها اتفاق افتاد

و همه چیز روشن تر و روشن تر شد

رازها بیشتر و عمیق تر شدن.

بعد از اولین باری که اسمم رو صدا زد..‌.

که ساعت ها اشک ریختم و تمام تنش رو با بوسه‌های ستایشگر و اشک های گرم و شورم غسل دادم.

که اون نوای کوتاه شد تنها صدای ضبط شده توی خاطراتم.

البته تا زمانی که اولین بار
با اون صدای فرشته مانند
اون لحن گرم بی نظیر
وقتی توی آغوشم بود و براش آهنگ میخوندم
بهم گفت"من زینی رو دوست دارم"

و زینی مرد و زنده شد و مرد و زنده شد و این زنجیره‌ی هلاکت بار اونقدر ادامه پیدا کرد تا بلاخره متوقف شد توی نقطه‌ای که باید.

فهم و ادراک مطلق

بی نیازی مطلق

نور مطلق!

و بلاخره من توی هسته‌ی خورشید بودم
اونقدری تمام تار و پودم درگیر نور و گرما و انرژیش شده بود
اونقدری یگانه دلیل شادی و زندگیم شده بود
که بلاخره فهمیدم.

من خورشید رو داشتم، خورشیدی که از رگ و خونم بود، خورشیدی که مالکیتش رو داشتم، و من بنده و عابد این ملک شخصی بودم.

من لبخند خورشید رو دیده بودم؛

من صدای خنده‌ی خورشید رو شنیده بودم؛

خورشید دعوت آغوش و بوسه‌های من رو میپذیرفت؛

خورشید اسم من رو صدا میکرد؛

خورشید من رو دوست داشت؛

و از تجمع این راز ها رسیدم به بزرگترین رازم، رازی که اینبار مربوط به لیام نمیشد.

که اون اولین، بزرگترین، و تنها نیازم بود.

بودنش، خنده‌اش، شنیدن صداش، لمس گرمای پوست نرمش و تنفس عطر تنش
بزرگترین مخدر دنیا بود که ترک کردنش فقط مرگ من رو در پی داشت.

من نمیخواستم بمیرم. من خودخواه شده بودم.

معتاد و بیمار به بزرگترین ستاره‌ی کهکشان شده بودم.

و برای نگه داری رازم،

برای رسوا نشدن خماریم،

برای رفع نیازم،

هرکاری میکردم!

---___---___---___---___---___---___---

هاااای:)
چطورید قندونا؟

بزرگترین، عمیق ترین، و تاریک ترین راز مخفی زین
دلیلی که بخاطرش دانشگاه رو ادامه نداد
اون نیازی که رفع کردنش مهم ترین هدفش بود
روشن شد.

امیدوارم دوستش هسته بودید شده.🚶🏻‍♀️

♡︎fanks for reading♡︎

heartlightWhere stories live. Discover now