خیابونها شلوغ و پر از ماشین بود و من بی اهمیت بین ماشینها میدویدم و واقعا دلم میخواست وسط خیابون داد بزنم!هنوزم چیزایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم. باید خودم رو تخلیه میکردم.
با دیدن تاکسی دستی تکون دادم و با عجله سوار شدم و با نفس نفس آدرس رو بهش دادم.
گوشیم رو دراوردم و به لیام پیام دادم و گفتم کمی دیر تر میرم خونه تا نگران نشه و بعد نگاهم رو در انتظار دیدن اون ساختمون آشنا به بیرون دوختم.
با توقف ماشین سریع حساب کردم و پیاده شدم، دویدم سمت آپارتمان و آیفون مورد نظرم رو بدون وقفه فشار دادم.
_چیشده؟کیه؟
با خوشحالی بلند گفتم"باز کن لو!"
همینکه در باز شد پریدم تو و بدون توجه به آسانسور پلهها رو دوتا یکی بالا رفتم.
لویی دم در واحدشون با ظاهری آشفته در حالی که یه رکابی و باکسر تنش بود و یه چشمش بسته بود ایستاده بود
"د هل زین؟ میدونی ساعت چنده؟"
با سرخوشی زدمش کنار و وارد خونه شدم"تازه سر شبه داداش شما بچه خرخونا زود میخوابید"
با دیدن هری که کاملا لخت و با یه بریف زرد قناری با چشم بسته کورمال کورمال از اتاق اومد بیرون با نیشخند ادامه دادم"یا شایدم نمیخوابید... "
پس گردنی تمیزی به پشت سرم زد و با همون صدای خشدار گفت"بیبی چشماتو باز کن نری تو دیوار. خب دلقک مزاحم نمیخوای بگی چیشده که تو باسنت عروسیه؟"
هری خمیازهی بلندی کشید و لای یکی از پلکهاش رو باز کرد و با لحن کیوتی گفت"های زینی"
با لبخند جواب دادم"هی هانی چط_"
با چیزی که توی دماغم خورد بلند ناله کردم و بهت زده به کتاب قطوری که لویی به طرفم پرت کرده بود نگاه کردم
"چشمات دربیاد به بیبی من نگو هانی! هری عزیزم نظرت چیه بری یه چیزی بپوشی؟" با صدای بلند به قیافهی حسودش خندیدم "احمق اون داداشمه!"
چپ چپ نگاهم کرد"لیامم همین نبود؟"
اینبار نوبت من بود که کتاب رو سمتش پرت کنم"اون فرق میکنه دیکهد!"
چشمهاش رو چرخوند و روی مبل نشست و هری رو که همچنان گیج بود روی پاش نشوند"میگی چته یا بندازمت بیرون؟" با یاداوری موضوع دوباره اشتیاقم برگشت.
"حدس بزنید امروز چیشد!" چند ثانیه به قیافههای پوکرشون نگاه کردم و وقتی هیچ هیجانی ندیدم خودم ادامه دادم
"باورتون نمیشه اگر بگم. بین مشتریها یه مدیر برنامهی فوقالعاده کار بلد بود که اجرای من رو دید و خیلی خوشش اومد. اون بهم پیشنهاد همکاری داد!"
YOU ARE READING
heartlight
Random[completed] 'من نمیخوام این اعتیاد مرگبار رو ترک کنم... من نمیخوام خودم رو از گرداب عمیق اسرار تیرهام بالا بکشم؛ اما تو مخدر خماری و مسکن دردهام باش تو گرمای استخونهای یخ زدهام باش تو نور قلب تاریکم باش... '