3_he's my brother!

758 201 170
                                    


عجیب بود که اون دیگه از اون صداها که شبیه گریه بود در نمیاورد. مدت طولانی‌ای بود که انگشتم رو مک میزد و من هم حوصله‌ام سر رفته بود و هم گرسنه بودم و هم باید میرفتم و مامان رو بیدار میکردم.

"ببین فندق، من میخوام برم مامانمو بیدار کنم چون خیلی گرسنمه. زود برمیگردم پیشت باشه؟"

اما اون خوشگل خنگ هیچ جوابی نداد. پس منم دوباره گذاشتمش روی مبل و بلند شدم، چند ثانیه منتظر موندم اما صدایی ازش در نیومد پس به سمت اتاق مامان و بابا رفتم.

اما وقتی در رو باز کردم و جز یه ساک روی تخت هیچی ندیدم تعجبم چند برابر شد، یعنی کجا رفته؟

بابا هم که سرکاره و من بلد نیستم بهش زنگ بزنم.

با لبهای آویزون به سمت ساک آبی رنگ روی تخت رفتم، آشنا بود

چرا ساک نوزادی من روی تخته؟

توش چند دست لباس خیلی کوچولو بود و یه شیشه شیر، شیشه شیرم!

فکر کنم دارم میفهمم اینجا چه خبره.

خدای من

اون، اون یه نینیه! اون عروسک شیرینی یا همچین چیزی نیست؛ برادرمه!

با خوشحالی پریدم توی هوا و همونطور که داد میزدم"دادااااش کوچولووو"پیش نینی برگشتم.

دوباره محکم بغلش کردم و با ذوق تند تند براش حرف زدم"خدای بزرگ تو بلاخره به دنیا اومدی.
سلام، اسم من زینه نینی، داداشتم. قراره کلی باهات بازی کنم، ببخشید ترسوندمتا، دیگه نمیخوام بخورمت. وای خداجون تو خیلی خوشگلی"

دوباره صدای قار و قور شکمم بلند شد.

حتما نینی هم خیلی گرسنه‌اس. آها، اون شیشه شیر توی اتاق!

دوباره سریع به اتاق برگشتم و شیشه شیر رو برداشتم و دوباره روی مبل نشستم.

"خیلی خب حالا میخوام بهت شیر بدم، دوست داری فندق کوچولو آره؟"

با خنده‌ی بزرگ توی صورتم نوک پستونک رو بین لبهاش گذاشتم، چند ثانیه با همون خنگی نگاهم کرد و بعد تند تند مشغول خوردن شد.

اون خیلی کیوت و با نمک بود.

اون با ولع و بدون وقفه میخورد، اونقدری که کم کم صورتش داشت قرمز میشد، دست و پا میزد و انگار دوباره میخواست گریه کنه.

شیشه رو از دهنش دور کردم و خواستم بپرسم مشکل چیه که بلند و با نفس بریده شروع به گریه کرد.

معده‌ام درد میکرد، نه اون که تو شکمم گرسنه‌اش بود، معده‌ی بالاییم که وقتی بابا دعوام میکرد تند تند خودشو به سینه‌ام میکوبید.

"دوست نداشتی؟هی خواهش میکنم گریه نکن نینی میخوای برات برنامه کودک بزارم؟"

بدون اینکه بفهمم چیکار میکنم آروم تکونش میدادم و به پشتش میزدم و اون کم کم آروم شد.

فکر کنم اونم مثل من شیر دوست نداره
داداش خودمه دیگه!

با خنده دست کوچیکشو گرفتم"ایول، توهم از اون آبمیوه‌ی بدمزه‌ی چرب و حال بهم زن خوشت نمیاد؟بزار یه رازی بهت بگم، منم ازش متنفرم."

در خونه باز شد و بابا با لباسای خاکی و قیافه‌ی ترسناک وارد شد، صورتش خیس بود، مگه توی تابستونم بارون میاد؟

"س_سلام بابایی، نینی مامان به دنیا اومده نگاش کن چقد خوشگله! اما هرچی دنبالش میگردم نیست. من خیلی گرسنمه"

نگاهش سمت ما دوتا چرخید. اخم کرد، ترسناک تر شد. "مامانت؟"

دوباره عصبی شده بود، دوباره میخواست دعوام کنه، دوباره معده‌ی بالاییم تند تند به سینه‌ام مشت و لگد میزد. بلند شدم و فندق رو بیشتر به خودم چسبوندم، اون داداش کوچولومه نمیزارم بابا اذیتش کنه.

"بابا خواهش میکنم، دعوامون نکن، این_ این خیلی کوچولوعه. نم_نمی زارم اذیتش کنی"

چرا بابا داشت گریه میکرد؟

"اون کوچولو نیست، یه شیطانه، یه قاتل عوضی. ازش متنفرم، این آشغال رو از جلو چشمم دور کن!"

بلند داد میزد و اشک میریخت. شونه هام جمع شده بود و گوش های نینی رو گرفته بودم تا فوش هایی که بابا فریاد میزد رو نشنوه.

ترسیده بودم و میلرزیدم و گریه میکردم
مامانمو میخوام. "بهش کا_کاری نداشته باش، تو خی_لی بداخلاقی! مامانم کو؟ ماماااان"

_مامانت رفت! مامانت هلاک شد، این عوضی نفرین شده کشتش! دیگه مامان نداری میفهمی؟ کارن من مرد!

اون خیلی داد میزد، فکر کنم دوباره از اون آبمیوه بد مزه‌ها خورده بود. چون داشت حرفای پرت و پلا میگفت.

بازم باید صبر کنم تا مامان بیاد

نینی رو محکم تر گرفتم و رفتم سمت اتاقم، باید همینجا بشینم و با عروسکام بازی کنم.

مامان زود میاد.

خیلی زود.

---____----____----____----____----___

♡︎fanks for reading♡︎

heartlightDonde viven las historias. Descúbrelo ahora