14_lies

628 191 86
                                    


هیچ ایده‌ای نداشتم که مسیر قدم هام کی و چطور به سمت رستوران معروف بالای شهر که آدرسش توی اون کارتی که از اون مرد مرموز گرفته بودم نوشته شده بود رسید!

اخیرا اونقدری غرق افکار و نگرانی‌هام میشدم که تماما زمان و مکان رو از یاد میبردم. اما حالا، توی این صبح تاریک و مه آلود و سرد جلوی اون رستوران ایستاده بودم و با وجود آتیشی که بی وقفه به مغز استخون‌هام زبانه میکشید دست و پام از سرما بی حس و کرخت شده بودن...

نفسم رو به بیرون فرستادم که بخار بلندی جلوی روم تشکیل داد، لیام عاشق این بود. میتونست ساعت ها توی هوای سرد وایسه و با دیدن بخار متشکل از نفس‌هاش ذوق کنه و بخنده.

و سختی گیر کردن توی دو راهی وایسادن و دیدن خنده‌هاش، و یا بردنش به خونه و جلوگیری از سرما خوردگیش همیشه برای من میموند.

فضای داخل رستوران گرم و معطر از بوی انواع غذاها بود. قدم های سستم رو به سمت شومینه‌ی بزرگی که توی کنج سالن بود و کنارش یه پیانوی بزرگ و یه استیج کوچیک گرد بود کشوندم
جلوی شومینه ایستادم و دست‌هام رو سمت آتیش گرفتم.

حالا کم کم از درون و بیرون به تناسب میرسیدم!

_دیر اومدی، زودتر از اینها منتظرت بودم!

با شنیدن صدای نسبتا آشنا بدون برگردوندن سرم زیر لب سلام کردم‌.

"خودمم نمیدونم چطوری سر از اینجا دراوردم"

صادقانه گفتم و سردرگمی و خرابی حالم رو نپوشوندم.

به آرومی خندید و دستش رو‌ گذاشت روی شونه‌ام"تو بینهایت شبیه اونی، شک ندارم تو همونی...چهره‌ات، چشمات و صدات...اون شغل برای تو مناسب نیست پسر، تو نه...تو نباید حروم بشی"

شاید فکر میکردم که با توجه به درگیری ذهنی خودم دیگه بیشتر از اون نمیتونم گیج بشم، اما اشتباه میکردم!

خیره به براده‌های نارنجی آتیش غرق خیالات خودش حرف‌های عجیبش رو زمزمه میکرد و من رو بیشتر توی گرداب سردرگمی فرو میبرد.

"چرا ازم خواستین بیام دیدنتون؟"

نفس عمیقی کشید و نگاه خیره‌اش رو از آتیش گرفت و به من داد"میخوام برام کار کنی، روی این استیج، میخوام هر شب بخونی"

چشم‌هام گرد شد"چی؟ من..من بلد نیستم!"

دستش رو به نشونه‌ی سکوت بالا گرفت"هم بلدی هم استعدادش رو داری هم علاقه‌اش رو...نگو که از بچگیت عاشق خوندن نبودی! پول خوبی هم بهت میدم، دیگه مشکلت چیه؟"

نفسم برید و بهت زده لب زدم"تو...تو کی هستی؟ بهم بگو منظورت از این حرفا چیه؟ تو من رو میشناسی؟ حرف بزن، چی میدونی از من؟"

جمله‌ی آخر رو با کلافگی داد زدم..
درد خماری، گیجی و ندونستن به تمام تنم فشار میاورد و واقعا تحملم رو از دست داده بودم."

از فردا میای اینجا کار میکنی، فقط شیفت شب، قبل از تاریک شدن هوا باید اینجا باشی. دیگه هم لازم نیست برگردی سر کار قبلیت، خودم با رئیست صحبت میکنم و تصویه حساب میکنم، پولش رو هم بهت میدم.‌ پس، فردا قبل از غروب آفتاب."

گفت و بدون پاسخ دادن به حتی یکی از سوالهام دور شد..

سرم روی تنم سنگینی میکرد و حس میکردم هر لحظه ممکنه از هوش برم
تعادلی نداشتم و فقط میدونستم باید از اینجا برم...
.
.
در خونه‌ی عمه باز بود! از خدا خواسته وارد شدم و در رو بستم، باید با پدر حرف میزدم. بوت‌هام رو دراوردم و وارد سالن شدم"بابا؟ اینجایی؟ عمه؟ "

تلوزیون روشن بود و بنظر نمیرسید خونه خالی باشه، کمی جلوتر رفتم که با شنیدن صدای بابا متوقف شدم، داشت گریه میکرد؟
به اتاقی که صدا ازش میومد نزدیکتر شدم، لای در باز بود و بابا روی زمین نشسته بود و با ناراحتی بی سابقه‌ای اشک میریخت و عمه دلسوزانه موهای جو گندمیش رو نوازش میکرد
"دیگه نمیتونم هلن...هیچکس من رو درک نمیکنه، برام سخته دیدنش. تو نمیتونی بفهمی این قلبم چه دردی رو تحمل میکنه وقتی میبینمش. من هنوز به زین امیدوارم...اون قرار بود...قرار بود...لعنت بهش، ما اون بچه‌ی لعنتی رو بعد زین نمیخواستیم! و حالا چی؟ اون اهریمن نه تنها عشق زندگیم رو ازم گرفت بلکه، پسرمم رو هم ازم گرفته. اگر کارن قسمم نداده بود همه چیز رو خیلی پیش از اینها میگفتم...اون احمق نمیدونه، تمام عمرش رو صرف جون کندن برای اون عوضی کرد و دیدن این برای من سخته، ما بچه دار نمیشدیم هلن، بار ها تلاش کردیم اما خودت شاهد بودی که نمیشد، ما واقعا زین رو مثل بچه‌ی خودمون دوست داشتیم، من هنوز دوستش دارم، اما اون نمیدونه تمام این سالها اونهمه کار رو برای کسی کرده که حتی هم خونش نیست! و من میترسم هلن، میترسم از دستش بدم...اما اون باید بدونه. نمیتونم بیشتر از این دروغ گفتن بهش رو......"

زانوهام سست شده بودن و گوشهام سوت میکشید

بقیه‌ی حرفهای پدر رو نفهمیدم...
نفهمیدم کی و چطور از خونه‌ی عمه زدم بیرون
نفهمیدم حتی بوتهام رو نپوشیدم، نفهمیدم سنگ‌های کف خیابون چطور جوراب‌هام رو پاره کرد و پاهام رو زخم!
هیچی نمیفهمیدم جز اینکه بینهایت سرد و تاریک و خاموشم، و بیشتر از هر وقتی به خورشیدم نیاز دارم.

به برادرم!

---___---___---___---___---___---___---

ببینم با ووت و کامنتا چیکار میکنید من این معتاد بخت برگشته رو به برادرش😔😃برسونم.

♡︎fanks for reading♡︎

heartlightWhere stories live. Discover now