7_escapism

676 196 44
                                    


آدم‌ها مسؤلیت دارن. توی زندگیشون از یه جایی بعد نسبت به تمام دارایی های کوچیک و بزرگشون مسؤلیت پیدا میکنن. از وقتی یه اسباب بازی یا خوراکی بهشون تعلق میگیره، از وقتی صاحب یه اتاق میشن. اونا نسبت به رفتارشون با افراد مسؤلیت دارن، نسبت به احساسات و تصمیات و کارهایی که قراره روی هر کس و چیزی تاثیر بذاره.

بزرگترین مسؤلیت من از سه سالگی روی دوشم گذاشته شد.

مسؤلیت حفاظت از بچه‌ی بی گناهی که شیطانی و نفرین شده خونده میشد و مادرش مرده بود و پدرش عملا اون رو نمیخواست!

تلوزیون همیشه همراه خوبی برام بود. کم کم یاد گرفتم موقع شیر دادن به بچه باید بینش با چند وقفه بهش استراحت بدم تا نفسش نگیره، بعد باید بزارمش روی شونه‌ام و آروم به پشتش بزنم تا باد گلو بزنه و غذا روی دلش سنگینی نکنه.

یاد گرفتم چطور یقه‌ی لباسش رو از سرش رد کنم تا گردن نرمش آسیب نبینه، یاد گرفتم هر چند ساعت باید پوشکش رو چک کنم و اگر پر بود اون رو به خونه‌ی همسایه ببرم تا با کلی غر و چشم غره بشورتش و پوشکش رو عوض کنه.

بزرگتر شدم و یاد گرفتم خودم ببرمش دسشویی و حتی اگر تا ده سالگی اون این روند ادامه داشت و حاضر نمیشد تنهایی بره مشکلی نداشت!

یاد گرفتم خودم رو سپر کنم مقابلش وقتایی که بابا تا خرخره مست میکرد و میزد به سرش و من اونو میفرستادم توی اتاق و خودم تمام فوش ها و کتک ها رو به جون میخریدم.

من بزرگتر شدم و چیزهای بیشتری یاد گرفتم.

یاد گرفتم بچه ها باید بخندن، یاد گرفتم بچه ها باید گریه کنن، یاد گرفتم بچه ها نهایتا از دو یا سه سالگی باید حرف بزنن، باید بازی کنن، و یاد گرفتم اینکه برادرم هیچکدوم از اینها رو نداره قطعا یه دلیلی داره...

همه میگفتن اون مطمعنا نفرین شده‌اس، پدرم روز به روز بیشتر ازش متنفر میشد و اگر شب‌ها توی بغلم نمیخوابید و روزها تمام وقت کنارش نبودم قطعا سر به نیستش میکرد.

اما من میدونستم، لیام من نفرین شده یا عجیب و غریب نبود، اون یه مشکلی داشت. و من باید اون مشکل رو میفهمیدم.

اینطور شد که تا دوازده سالگی بیشتر دوام نیوردم و رفتم دنبال کار. باید پول درمیاوردم.

بعد از چند ماه که مخفیانه پولهام رو جمع کردم یه روز که پدر خونه نبود دست لیام رو گرفتم و بردمش دکتر

حتی نمیدونستم چه دکتری اما تا جایی که میدونستم دکتر عمومی میتونست اولین گزینه باشه.

توی مطب همه عجیب نگاهمون میکردن، بیشتر به لیامی که هیچ توجهی به اطرافش نداشت و غرق دنیای ذهنی خودش بود و با پایین پیراهنش بازی میکرد....

---___---___---___---___---___---___---

سلام قندونا・ᴗ・

این پارت کوتاه بود، اما با پارت بعد تقریبا یه سری چیزا مشخص میشه...

سو لطفا ووت و کامنت بدید که بعدی رو زود اپ کنم.

♡︎fanks for raeding♡︎

heartlightWhere stories live. Discover now