خیلی زود تر از اونی که فکر میکردم با عُمَر صمیمی شدم! اما چشمهای اون علاوه بر خستگی و غمی که فریاد میزدن خلوص و محبت خیلی زیادی داشتن..باور کرده بودم. انگار که همیشه ته ته وجودم منتظر همچین چیزی بودم، منتظر یه واقعیت پنهان که روزی ازش پرده برداری بشه.
هنوز به لیام چیزی نگفته بودم، هنوز از واکنشش میترسیدم!
اما خوندن دفتر خاطرات پدر مادرم و عشق و شجاعتی که از کلمه به کلمههای حرفهاشون به زیر پوستم تزریق میشد، و تعریفهای عمر از احساسات بی نظیر و پاک اونها دلم رو قرص و محکم کرده بود.
برای یه مدت بهم فرصت داده بود برای تمرین بیشتر، هر روز میرفتم پیشش و ساعتها توی اتاقش وسط کلی برگه و شعر و آهنگ میخوندم و اون مشتاقانه درحالی که قهوهاش رو میخورد و مثل همیشه غرق خاطرات دورش بود بهم گوش میداد...
و امشب بلاخره قرار بود روی اون استیج حاضر شم!
اونقدر استرس داشتم که عمر مجبورم کرد برم خونه و وقتی آروم شدم برگردم.
اون؛ میدونست که منبع آرامش من کجاست...
همونطور که با موهاش بازی میکردم صدام رو صاف کردم تا توجهش بهم جلب شه "لیام؟"
سرش رو کامل به طرفم چرخوند و با لحن شیرینی جواب داد "بله زینی؟"
لبخند عمیقی روی لبهام نشست. دستم رو از لای موهاش بیرون کشیدم و با انگشتهام گونهی نرمش رو لمس کردم "میدونی چرا همیشه دستام سرده؟" نگاه پرسشگرش بین مردمکهام در چرخش بود.
"چون همیشه دلتنگم! دلتنگ گرفتن بدن نرمت بین بازوهام، دلتنگ نفس کشیدن از عطر موهات، دلتنگ شنیدن صدات وقتی اسمم رو صدا میزنی، دلتنگ دیدن چالههای ریز بالای گونههات و خطای گوشهی چشمات وقتی میخندی، من همیشه دلتنگتم لی...حتی اگه توی بغلم باشی، ریههام از عطر موهات سرشار باشه و دائم اسمم رو صدا کنی و برام بخندی؛ باز دلتنگتم! تو گرمای وجود منی، تو نور قلب منی.
من همیشه و همیشه نیازت دارم، نمیدونم چطوریه که سیراب شدن نداره این تشنگی همیشگی، نمیفهمم اون تیکهی خالی توی وجودم چیه که حتی وقتی نزدیکتم پر نمیشه. من فقط بهت اعتیاد دارم...همیشه خمار و نیازمندتم...من نیازت دارم لیام. "
دستش رو بلند کرد و دستی که روی صورتش بود رو به آرومی برداشت، هر دو دستم رو بین دستهای بینهایت گرمش گرفت "تو میخوای یه چیزی بهم بگی...خیلی وقته که حسش میکنم، یه چیزی توی چشمات تغییر کرده!"
با مستی صورتم رو به پشت دستهاش چسبوندم "دستات خیلی امن و گرمن...من نیازت دارم لی، خونهی من میشی؟ هرجا که بخوام برم، سقف بالای سرم میشی؟ من رو نگه میداری؟"
میدونستم دارم عجیب رفتار میکنم. میدونستم حتی ممکنه بترسه، اما مگر غیر از واقعیت بود حرفهام؟ بیشتر از همیشه نیازش داشتم؛ و این بار باکی نداشتم از فهموندن این موضوع بهش.
"زین! تو حالت خوبه؟"
سرم رو بلند کردم،
سردرگمی از نگاهش میبارید. نفس عمیقی کشیدم و بحث رو عوض کردم "برای دیدن اجرام همراه پسرا میای؟ نیاز دارم اونجا باشی، من غیر از چشمای تو مخاطب دیگهای ندارم که براش از قلبم بخونم لیام. "لبخند بزرگی زد و سرش رو تکون داد. آرومم کرد لبخندش، مثل همیشه.
حالا برای اجرا آماده بودم!
---___---___---___---___---___---___---
هاااااااای(:
نویسندهی بی جنبه و هول این دوتا مرض میباشم است😃
ببینید من گفته بودم ووت و کامنت بدین زود زود آپ میکنم....
حالا این پارت که هیچی-
برای پارت بعد...
قسم میخورم، سر نوشتنش به حدی استرس داشتم که با نوشتن هر جمله مجبور میشدم گوشی رو بزارم کنار، نفس عمیق بکشم، آب سرد بخورم و دوباره ادامه بدم!کاملا حس میکردم روح زین تسخیرم کرده و جدا با هیجان و لرزش دست و تپش قلب نوشتمش:)
خلاصه که آره منور کنید سریع بعدی رو آپ کنم.🤝
♡︎fanks for reading♡︎
YOU ARE READING
heartlight
Random[completed] 'من نمیخوام این اعتیاد مرگبار رو ترک کنم... من نمیخوام خودم رو از گرداب عمیق اسرار تیرهام بالا بکشم؛ اما تو مخدر خماری و مسکن دردهام باش تو گرمای استخونهای یخ زدهام باش تو نور قلب تاریکم باش... '