عکس ژان خیلی زیبا و پاستیلیه... غش و ضعف میرم واسش.😖💖😭
خب بریم سراغ داستان. 😎
...........................
24 ساعت قبل
_بچه ها ازتون میخوام سه نفر سه نفر دست همدیگه رو بگیرید و درست پشت سر هم حرکت کنید. کسی جلو نزنه و کسی هم عقب نمونه. نباید سر و صدا کنید و پاتونو روی زمین نکوبید. وارد هر قسمت که شدیم این اقای مهربون که راهنمای موزه اس (به پسر جوانی که کنارش ایستاده بود و با دیدن پسر بچه هایی که کله هایشان مثل فندق گرد بود لبخند میزد اشاره کرد) براتون توضیح میده و اگر سوالی داشتید میدونید که باید تا تموم شدن حرفش صبر کنید و بعد بپرسید. متوجه شدید؟
_بلهههههه
با صدای بلندشان هماهنگ با هم پاسخ دادند.
معلم کمی خم شد و در حالی که دو دستش را دو طرف دهانش میگذاشت، با صدایی که سعی میکرد پایین بیاورد گفت: هر کسی که نیاز داشت بره دستشویی کافیه پرچم زردشو بالا بگیره. فهمیدید؟
_بلههههههههه
بچه ها دوباره با صدای بلند جواب دادند. معلم یک بار دیگر تمام بچه هایی که از اتوبوس پیاده شده بودند را شمرد و وقتی متوجه شد کسی جا نمانده، پرچم زرد رنگی که در دست داشت را بالا گرفت و تکان داد و لبخند زد: حرکت میکنیم.
صدایی از پسری در گروه اخر بلند شد: خانم معلم جیش داره.
بچه ها و محافظینی که خارج از ورودی ایستاده بودند زیر خنده زدند و خانم معلم که سرخ و سفید شده بود در حالی که سعی میکرد جدی باشد رو به شاگردش کرد: آ-شیان...
حرف دیگری نداشت. فقط تلاش کرد خنده اش را بروز ندهد و دوباره تکرار کرد: حرکت میکنیم.
بچه ها در گروه های سه نفره دستان یکدیگر را گرفته بودند کنار معلمشمان با ترتیب خاصی حرکت میکردند. جوری با هم هماهنگ قدم بر میداشتند که انگار بارها تمرین کرده بودند و قرار گذاشته بودند کسی خلاف جهت حرکت نکند.
با وارد شدن به موزه، چشمان بچه ها از دیدن فضای بزرگی که در نظرشان بی انتها می آمد برقی زد و صدای متعجبشان حاضران در سالن را متوجه خودشان کرد. سالن موزه پر بود از ویترین های شیشه ای که زیر نور لوسترهای طرح مدرن مشکی رنگ آویزان از سقف بلند موزه میدرخشیدند و بچه ها از دیدن اجسام داخل ویترینها، هیجان زده به اطراف میدویدند و به سرعت حرف های معلماشان را فراموش کردند. معلم که انگار میدانست قرار است چنین اتفاقی بیفتد، در حالی که دیگر بازدیدکنندگان و مسئولین به خاطر سر و صدای ایجاد شده عذرخواهی میکرد، مشغول جمع کردن بچه ها سر جای اصلیشان شد.
ییشینگ که مسئولیت راهنمایی آنها را به عهده داشت، حتی فرصت نکرد راجب ویترین اول که کتیبه قوانین بود توضیح دهد. دستش را روی چشمانش گذاشت و سمت مرد سفید پوشی که در حال برگرداندن زیتر قدیمی داخل ویترین پس از تمیز کردنش بود رفت: واقعا نمیفهمم چرا به بچه ها اجازه بازدید میدی.
YOU ARE READING
WANGXIAO
Fanfictionشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...