گاااااااااااایز هااااااااااای به روی ماهتون😀
چطو مطورین؟ امتحانارو خوب دادین؟ کنکورو همه گند میزنن اگر خوب دادن دمتون گرم اگر نه هم فدای سرتون..😁😎🥰
🤗🤗🤗بیاین بغل بدین که دلم یه ذره شده بوووود...
از شما چه پنهان که من این مدت انقدر عذاب وجدان داشتم یه لقمه نون خوش از گلوم پایین نرفته ولی به جون بچم نمیتونستم زودتر بیام... انقدر چاله چوله هست که پر کنم واسه این داستان که هر چی میره جلوتر نوشتنش سخت تر میشه... وقتی برید جلوتر میفهمید که منظورم چیه فقط بهتره منتظر بمونید قلبونتون بلم من...🙄🙄🙄
خب خب از اینکه چقدررررر این پارت واسم سخت بود و چقدرررر دوستش دارم نگم براتون.... الان دیگه انتظاراتم بالا رفته و عذاب وجدانمم در مقابل شمایی که توی پارت قبل رهاتون کردم و رفتم دنبال کار و زندگیمم باعث نمیشه که تهدیدتون نکنم🤨🤨😚☺😎🙄🐱🏍✌😒...
لایک و کامنت فراموش نشه... اگر فالو نکردید حتماااا فالو کنید تا با خشمم مواجه نشدید و اگر نمیتونید فالو کنید و ووت بدید حتما ایمیلی که باهاش اکانت واتپد ساختید رو چک کنید و ایمیلی که واتپد براتون فرستاده تایید کنید و این مشکل رفع میشه.
بچهها پیش از شروع داستان باید از دو نفر تشکر کنم. اولیش شیجیه خوشگلمه مهشید جون که نمیتونم بگم چقدر غر میزنم بهش و بازم کمکم میکنه همش... یادتون نره لن جن مایندو طلسم ارزو رو حتما اگر نخوندید بخونید و با زیباییهایی که نظیرشو تو هیچ فن فیکی نمیتونید پیدا کنید لذت ببرید.🥰🥰🥰
نفر دوم.... لوری جان... میدونم که نمیتونی این پیامو ببینی و نمیتونی فارسی بخونی ولی تو واقعا تو حل کردن مشکل واسه چاله چولهها بهترینی. بذارید یه داستان بگم از این لوری.. هر وقت میگم اعصاب ندارم و نمیتونم بنویسم میگه باز چه گندی زدی تو اون داستان و با اینکه داستانو نمیخونه میشینه ساعتها با من راجبش حرف میزنه و بهم ایده و راه حل میده... خلاصه که از این پسرا نمیشه همه جا پیدا کرد. (پی نوشت: ایشون دوست پسرم نیست و صرفا دوسته. ایرانیم نیست چون اکثر دوستهای پسر که ایرانی هستن جنبه ندارن. اگر کیس خوبی هستین پی وی تلگرام پیام بدین معرفیتون کنم بهش (دروغ گفتم... از دوست من دور شید تا چوبمو فرو نکردم تو حلقتون😃😃))
💕💕عاشق جفتتونم مرسی که انقدر خوبید.
🙄✌خب دیگههه... ووجیا امادههه... انگشتا اماده کامنت گذاشتن.... اب قندم باشه دم دستتون....برین سر داستان منم برم بکپم اگر خدا بخواد....
..........................................................
یوبین دستش را با احتیاط روی پیشانی ییبو که با قطرات عرق سرد پوشانده شده بود گذاشت و مثل تمام دفعاتی که در این مدت کوتاه امتحان کرده بود، داغ بود و جریان سریع خون را در رگهایش حس میکرد. ییبو گاهی آرام به نظر میرسید، گاهی اخم میکرد و گاهی هم چیزی زمزمه میکرد اما صدایش آنقدر اهسته بود که متوجه نمیشد. این در واقع به نظرش طبیعی میرسید اما اگر ادامه پیدا میکرد، مطمئن نبود باید با چه چیزی مواجه شود ولی این کاری نبود که یوبین اغلب انجام دهد و در آن مهارت داشته باشد. در انتقال فکر، زمانبندی مناسب مهمترین نقش را داشت و یوبین نمیخواست ییبو را ناامید کند. موبایل را روشن کرد و موزیکی که ییبو از او خواسته بود پلی کرد. نوای زیتر و فلوت که ملودی مورد علاقه ییبو را مینواختند. در واقع ییبو آن را در حضور کسی نمینواخت و فقط وقتی چند بار او را در اعماق جنگل پیدا کرده بود، صدایش را شنید. با این وجود هیچگاه نفهمید این نتها چه داستانی با خود دارند. حالا هم در نظرش عجیب نبود اگر آن را به عنوان علامتش انتخاب میکرد.
YOU ARE READING
WANGXIAO
Fanfictionشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...