پارت سورپرایزی

297 60 15
                                    


دوستان مایا صحبت میکنه🎤
از اونجایی که پارت ۴۹ وانگشیائو هنوز حاضر نیست، تصمیم گرفتم یک قسمت حذف شده از وانگشیائو که مربوط به پارت ۵ داستان و نخستین ملاقات ییبو و ژان هست رو به عنوان یه پارت سورپرایز براتون بذارم. قبل از خوندن بهترهههه و توصیهههههه میشه پارت ۵ رو یه دور بخونید بعد این قسمت حذف شده رو بخونید چون خیلی بیشتر و بهتر درک میکنید و مهمتر اینکه یااااااااادتون میااااااااد♥️♥️😁😁
این قسمت حذف شده از زبان وانگجی هست🐇
بوس ماچ♥️😘

🐇🐰🐇🐰🐇🐰🐇🐰🐇🐰🐇🐰🐇🐰🐇

وقتی برادرم خواست او را در کتابخانه ملاقات کنم، حدس میزدم که مانده باشی و خواسته­ام براورده شده باشد. بی­درنگ به کتابخانه امدم و تو در حال پاسخ به یک سوال مهم بودی.
" من کسی رو دیدم که دوباره متولد شده.. در این صورت فکر میکنی دلیلش چی باشه؟"
من در تمام این سال­ها جوابی برای این سوال پیدا نمیکردم. بارها از خودم پرسیدم چرا باید دوباره متولد شود وقتی با کمال میل خودش این زندگی را ترک کرد؟... و در کمال ناامیدی باز هم روحت را جست و جو کردم. میخواستم تو به من جواب بدهی و تو هیچوقت نبودی. من باید با خودم کلنجار میرفتم و خودخواهیم را کنار میگذاشتم اما باز هم دعا کردم که تو برگردی. به هر شکلی که شده، در هر جسمی که شده؛ میخواستم تو برگردی و من اینبار در کنارت بمانم. هر چند که بعدها فهمیدم این بزرگترین اشتباهم بوده.
"شاید یک نفر هست که خیلی دلش برای اون شخص تنگ شده.... شاید اون شخص دوباره متولد شده تا کسی که دلتنگشه یک بار دیگه بتونه اونو ببینه.."
قلبم با شنیدن این جمله گرم شد. تو بالاخره ظاهر شده بودی و پاسخ سوالم را دادی. چه کسی میتوانست در این دنیا برای تو دلتنگ­تر از من باشد؟
و حالا تو مقابل من ایستاده بودی. تمایلم برای شناخت تو بی­پایان به نظر میرسید و قلبم برای نزدیک شدن به تو بی تابی میکرد. به همین خاطر جلوی خارج شدنت از کتابخانه را گرفتم. زمانی که پشت به من ایستاده بودی، قلبم نامنظم و سرگردان بود و گویی فراموش کرده بود که چطور باید بتپد. از آن همه نزدیکی دیوانه شده بود و من حق را به او میدادم.
وقتی چهره ترسیده­ات را دیدم، میخواستم لبخند بزنم اما در عوض تو را بیش از پیش ترساندم. اما من مقصر نبودم. من باید در برابر تو از خودم محافظت میکردم. تو برای من خطرناکی چرا که اگر خودم را کنترل نکنم، نمیدانم حرکت بعدی چه خواهد بود. تو را در آغوش خواهم کشید، یا لبهایت را به دندان.. تو آرامشم را میگرفتی و همزمان آرامم میکردی.
لغزش نگاهت را روی اجزای صورتم دوست داشتم. تو داشتی به من نگاه میکردی و این چیزی بود که من با تمام وجود میخواستم. اما در عین حال مضطرب بودم؛ " آیا از من خوشش می­آید"
به خودم خندیدم و امیدوار بودم گذر زمان جوانیم را از من نگرفته باشد و به چشم تو به اندازه کافی مناسب و زیبا به نظر برسم.
زمانی که مشغول مطالعه بودی، به سختی میتوانستم نگاهم را از تو بگیرم. نشستن تو درست همان جایی که وی­یینگ زمانی تنبیه شده بود، دوباره مرا به آن روزها می­برد. در همان روز­ها بود که من داشتم به سختی سمت تو کشیده میشدم و از خودم عصبانی بودم. اما در عوض وقتی دلم در مقابل لبخند­هایت میلرزید، همه چیز را سر تو خالی میکردم انگار که زیبا بودنت بزرگترین گناهت است. و تو تصویر چهره مرا کشیدی. هنوز آن نقاشی را نگه داشتم و اجازه ندادم زمان آن را با خودش به نابودی بکشد؛ آن یادگاری زیبا که مرا مغرور و تو را بیش از پیش در نظرم محبوب میکرد.
از نشستن روی زمین خسته شده بودی و دلم میخواست پشت تو بنشینم و به من تکیه دهی. اتفاقی که نمیتوانست بیفتد چون من هنوز مطمئن نبودم. نه از اینکه میتوانم به تو نزدیک شوم و نه از اینکه تو گمشده من هستی مطمئن نبودم.
مدام مانند یک بچه گربه به خودت کش و قوس میدادی و با صورتت اداهایی درمی­آوردی که در نظرم تو را بچه­تر میکرد. در هر حال من چند صد سالی از تو بزرگتر بودم اما تو میتوانستی مرا وادار کنی سال­ها بنشینم و تماشایت کنم و هر لحظه، بیش از پیش برای داشتنت به سرنوشت التماس کنم.
با خستگی بلند شدی و خواستی کتابخانه را ترک کنی، اما مانعت شدم. میدانستم که مانعت میشوم. باید مانعت میشدم. این زمان در مقابل دلتنگی من بسیار کوتاه بود و تو باید بیشتر می­ماندی. راستش را بگویم میترسیدم وقتی از این در خارج می­شوی، چشم بر روی کابوسم باز کنم و از رویایم بیدار شوم. اما تو درک نمی­کردی و من تو را به این خاطر سرزنش نمی­کنم و برای هر فکر و رفتارت به تو حق میدهم. اما شاید اگر تو هم داستان من را بشنوی به خاطر این همه دلتنگی و بی­تابی به من حق بدهی. البته من تمایلی برای یادآوریش ندارم. گذشته بهتر است گذشته باقی بماند.
"نکنه فکر کردی اینجا گوسولانه؟"
چشمانم میسوخت اما هانگوانگ جون عادت نداشت اشک­هایش را به کسی نشان دهد؛ حتی اگر آن شخص وی­یینگ باشد. آرزو میکردم زمان باز میگشت و اینجا هنوز گوسولان بود و من کمی شجاع­تر بودم. گاهی فکر می­کنم تلاشم برای بازگرداندنت کافی نبود. باید تو را به گوسو بازمیگرداندم حتی اگر به قیمت تنفرت از من تمام میشد. باید کمی زودتر کابوس نداشتنت را میدیدم و بیشتر میجنگیدم. اما هنوز هم مطمئن نیستم می­توانستم این کار را انجام دهم یا نه. وی­یینگ به اندازه شجاعتش بی پروا بود و به اندازه بی­پرواییش لجباز. او همیشه مسیر درست را انتخاب میکرد و مهم نبود چه کسی مانعش شود. او هیچوقت در نظر من تبدیل به شیطانی که دیگران میدیدند نشد.

تو هنوز انقدر پر حرفی که نمیگذاری من در افکارم بمانم. اما من زمان زیادیست که برای مخاطب تو بودن منتظر بوده­ام و قصد نداشتم با طلسم دوختن دهان، تو را متوقف کنم؛ هر چند دلم برای چهره عصبانی و درهم رفته­ات زمانی که نمی­توانستی حرف بزنی و خودت را به زمین و زمان می­کوبیدی و صداهای عجیب درمی­اوردی تنگ شده. البته دیدن کلافگیت زمانی که مشت­هایت به هدف نمیخورد، خالی از لطف نبود و مرا به خنده مینداخت. در نهایت هم نتوانستم در مقابل صورت آویزان و دندان­های خرگوشی که لب­های صورتیت را فشار میداد مقاومت کنم و دستت را محکم گرفتم. کاری که میخواستم انجام دهم، کشیدن تو در آغوشم بود و در عوض در مقابل مخالفت­هایت، تو را سر جایت برگرداندم در حالی که هنوز تمایلی برای رها کردن دستت نداشتم.
در واقع چیز زیادی نمیشنیدم و تنها چیزی که متوجهش بودم، شعله­ای بود که پس از سال­ها بالاخره دوباره روشن شده بود. بدنی که تا آن زمان در زمستانی سرد فرو رفته بود، با لمس تو، طعم خورشید را میچشید. این همان دستی بود که رها کرده و در جست و جویش بارها جان داده بودم. ظاهرا نمیتوانستم خودم را مجاب کنم که تو واقعی هستی چرا که تصویر خیالی تو را بارها در آغوش گرفته و دستانت را لمس کرده بودم و مدتی بعد، واقعیت بر سرم آوار شده بود و حالا به زمان بیشتری برای درک شرایط نیاز داشتم. حرکت انگشتانم و فشار روی دستانت ممکن بود مرا در نظرت عجیب و بی­شرم نشان دهد و من در حقیقت اهمیتی نمیدادم.
آن دست­ها واقعی بودند و تنها چیزی بود که می­خواستم به آن فکر کنم. چشمانم گرم شدند و در نهایت در مقابل تلاشم برای فرو بردن بغضم تسلیم بودند. اشک­هایی که در نبودت جاری بود و مقابلت سعی میکردم پنهانشان کنم، حالا دوباره راه خود را باز کرده بودند و من قصد نداشتم مانعشان شوم. تو خوابیده بودی و به هر حال آن­ها را نمیدیدی.
تو هیچوقت ندیدی و نشنیدی وی­‌یینگ.

❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

چطوووووور بووووووددددد؟؟؟؟😎😎
برای خودم که این پارت خیلی خاطره انگیزه🥰🐇
شما چطوووووور؟؟؟؟

من برم پارت ۴۹ رو اماده کنم😁😁😁

WANGXIAOWhere stories live. Discover now