های های هاییییی...چیطورین شمااااااا؟؟؟؟؟؟
بچه ها پارت یه مشکلی پیدا کرده بود من حذفش کردم دوباره اپش کردم
کمرم داره خورد میشه دوستان بنابراین سخن کوتاه میکنم.
دو تا ماموریت میدم بهتون وگرنه یه هفته اپو متوقف میکنم:
یک: میرید ووتای پارت دومین یشم گوسو رو به 115 میرسونید
دو: ووتای این پارت تا هفته دیگه کمتر از 100 نباشهه...
این فقط به این دلیله که اون عدهای که میخونن و دنبال میکنن ولی ووت نمیدنو اصلاااا درک نمیکنم... فالو که پیشکشتون باشهههههه
خببببب... خماری اون هفته رو حال کردین نه؟؟؟؟
😜😎✌این هفته هم واستون اوردم تا بیشتر حال کنین...
غلط املاییارو ببخشید به بزرگیم ببینم امشب چه سمی پیدا میکنید از تو این غلط املاییا😂😂
برید فحشاتونم اماده کنید
در کل راضیم ازتون فعلا بوس بوس بای بای🥰💕💖❤
.................................................................
تمام توانش را به دستانش داد و شمشیر در حالی از قبضه بیرون امد که صدای تیز کشیده شدن لبههای اهنی در گوشش پیچید و با انعکاس برخورد نور روی تیغههایش ژان چشمانش را بست.
سویبیان درست مثل روزهایی که ووشیان کنار وانگجی میجنگید درخشان و برنده به نظر میرسید و ژان از دیدن تصویر چشمان مبهوت خودش روی بدن آن، به خود لرزید. برای نخستین بار در این مدت، نگاه غریبهای که سعی میکرد از رو به رو شدن با ان در اینه، صفحه تاریک لپتاپ و پشت قاشق فرار کند، برایش آشنا بود. صاحب آن نگاه هر که بود، ژان حالا میفهمید نادیده گرفتنش غیرممکن است. ژان مطمئن بود دوست ندارد تغییری در زندگیش، درون خودش و کسی که هست ایجاد کند اما حالا صدای درون ذهنش که سعی میکرد خفهاش کند، افسار گسیخته بود و برایش تکرار میکرد "دیدی بهت گفتم؟!" و میخواست ثابت کند حق با او بوده. چیزی در مورد خودش از کودکی آزارش میداد و ژان نمیدانست این چه حسی است که نه میتواند از آن فرار کند و نه شهامت رو به رو شدن با ان را دارد؛ قسمتی از وجودش که هیچگاه درک نمیکرد چرا مثل یک گلدان بدون گل به نظر میرسید؛ خالی و تنها.
با این حال، اگر میگفت الان آمادگی مواجهه با بزرگترین راز زندگیش را دارد دروغ گفته. کمکم صدایی که طرافدارش بود بلند شد و به او نهیب زد که "به خودت بیا" و او را به این باور میرساند که دارد بازیچه حرفهایی که کاملا ردشان میکرد میشد. اینکه چه چیزی را فراموش کرده، زمانی که به عنوان "ژان" به آنها فکر میکرد، دیگر اهمیتش را از دست میداد. او ژان بود؛ یک پسر 22 ساله معمولی متولد چونگ چینگ. پدرش راننده تاکسی بود و مادرش خانه دار. آنها هم مثل خودش معمولی بودند. مثل تمام هم سن و سالهایش از 7 سالگی به مدرس رفت و 12 سال درس خواند و بعد وارد دانشگاه شد و هیچ چیز غیرطبیعیای در موردش وجود نداشت. نه خبری از این توهمات بود، نه ادمربایان و نه این ادمهای ناشناس و عجیبی که در ملاقات اول او را جوری مینگریستند که گویی مردهای از گور برخاسته است که آنها را به وجد آورده و جوری رفتار میکردند انگار دلیل مرگش بودند و حالا در پی جبران برای او هستند. ژان از همه این چیزها بیزار بود. از اینکه بخواهد به غیرعادی بودنش فکر کند میترسید و اگر میتوانست همانجا و همان لحظه فرار میکرد.
YOU ARE READING
WANGXIAO
Fanfictionشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...