Part 25: یک حقیقت (1)

706 202 281
                                    


هلووووووووو گاااایز

احوالاتتون؟؟؟

تعطیلات خوش گذشت؟؟؟؟

میبینم که تهدیداتمو جدی نگرفتین و ووتای پارت قبل هنوز به صدتا نرسیدهههه🤨🤨

حقتون بود اپ نکنما..... ولی نگران نباشید مهربون‌تر از این حرفام (وی برای شما سورپرایز دارد و قرار است حال شما را بگیرد اساسی)

برید برید که دیگه تهدید ندارم واسه امشب به اندازه کافی قراره تنبیه بشید. پارت کوتاهه از همین الان بگما....

پنج ساعت و نیم به صفحه سفید خیره بودم برای خط اولش که خدا شاهده دلیلشو نمیدونم. 

کلیپ اخر داستان خیلی خوشگله ببینید حتما.

ووتا تا هفته دیگه واسه هر دو پارت به صد نرسیده باشه از پارت جدید خبری نیست خوشگلا.😜😁✌😎

من برم پی زندگیم🥰

...................................................

با رسیدن بوی سوسیس تخم مرغ زیر بینیش نفهمید چطور چشمانش را باز کرد و اولین چیزی که دید، لبخند ییبو بود که سینی غذای در دستش را که زیر بینی ژان گرفته بود عقب کشید: صبح بخیر.

ژان دوباره چشمانش را بست: مریضی مگه... گشنم شد.

ییبو سینی را روی تخت گذاشت و خودش هم نشست و یک ساندویچ با نان تست برایش گرفت و آن را مقابل دهانش گرفت. ژان دوباره عین یک سگ بو کشید و یک گاز بزرگ از ساندویچ گرفت و در حالی که هر دو لپش در تلاش برای نگه داشتن لقمه کش آمده بودند، گفت: دوبون...دو.. دکت...

ییبو خندید: اره صبحانه تو رخت خواب!

ژان انگشت شستش را به ییبو نشان داد و بعد از تایید او و دستپختش تمام حواسش را به ساندویچ لذیذش داد. ییبو از داخل پاکت پایین تخت یک دست پیراهن و شلوار حوله و لباس زیر دراورد و روی مقابل ژان گذاشت. ژان با دیدن لباس زیر، لقمه در دهانش ماسید. لقمه را دست ییبو داد و پتو را کنار زد و وقتی مطمئن شد لباس تنش است، نفس راحتی کشید و ساندویچ را پس گرفت. لقمه داخل دهانش را پایین داد: اول صبحی رداری زهره ترکم میکنیا.

ییبو لبخند زد: گفتم که فعلا کاری باهات ندارم.. ولی یه جایی هست که دوست داری بری. صبحانت که تموم شد این لباسارو بردار و بیا.

ژان باقی ساندویچ را با هر سختی که بود داخل دهانش چپاند و در حالی که ییبو از اتاق خارج میشد دنبالش راه افتاد: مموم..مب...

کسی داخل خانه نبود و هر دو بلافاصله بیرون زدند. ساعت از 9 گذشته بود و مردم داخل کوچه و خیابان‌هایی که بیشترشان خاکی بودند با گذشتن از مقابلشان، ان‌ها را با شگفتی نگاه میکردند. حق داشتند. اینجا جایی نبود که پذیرای مهمان‌های زیادی باشد و دو غریبه اسرارامیز حالا در خیابان راه میرفتند و ان‌ها با خود فکر میکردند که باید با ایوان نسبت نزدیکی داشته باشند که توانسته بودند به آنجا بیایند.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now