Part 58: لالایی

221 64 147
                                    

هلوووو گااااایز😘❤️
چطوریایید؟؟؟؟🥰
بالاخره این هفت خوان رستم رو از سر گذروندم و پارت جدید اوردمممم👏👏
پارت بسیاااار مهمه بسیاااار احساسایه و بسیاااار پاسخگوی سوالاتتونه پس اینجارو خلوت نبینممممم😒😒
ووتای این پارت و پارت قبلی اگر به ۶۰ نرسه اپو متوقف میکنم چون واقعا همکاری نمیکنید 😐💀
تهدیداتمو کردم بریم سراغ پارت🥹🥹🥹
دستمالارو اماده کنیییید💔🫠

🪷🐇🪷🐇🪷🐇🪷🐇🪷🐇🪷🐇🪷🐇🪷🐇🪷🐇

وقتی ماشین متوقف شد، ژان منتظر ماند تا چنگ پیاده شد و در را برایش باز کرد. وانگجی چند قدم جلو رفت. یانلی و چنگ هر دو زیر بغل ژان را گرفتند تا پیاده شد و بعد با کمک ان‌ها به او نزدیک شدند. پیش از این چنگ با او تماس گرفت و از بازگشت ژان با‌خبرش کرد اما چیزی که نمی‌دانست این شدت از ضعف و ناتوانی ژان بود که او را شوکه کرد.

با دیدن وانگجی لبخندی گرم به صورت رنگ پریده‌اش نشاند: هانگوانگ‌جون!

از میان نام‌هایش این را بیشتر از همه دوست داشت. با اینکه به سختی راه می‌رفت، خود را در اغوش ان مرد انداخت. گویی از زمانی که بازگشته تا ان لحظه با ادم‌هایی که برای ووشیان عزیز بودند احساس غریبی می‌کرده و حالا عضوی از خانواده‌اش را دیده.

قلب وانگجی به سرعت می‌زد و توان تکان خوردن در خودش نمی‌دید هرچند که دستانش را دور ژان کوچکی که کنترل بدنش را در دست گرفته بود پیچید درست مثل یک برادر بزرگ‌تر، یا شاید یک پدر.

اما قلبش عمیقا شکسته بود. وقتی ووشیان می‌رفت گفت منتظرش بماند و زود باز می‌گردد ولی حالا ژان بازگشته بود. از این افکار احساس گناه داشت اما او باید درست و حسابی خداحافظی می‌کرد. این را حق خودش می‌دانست.

ژان پس از جدا شدن از او لبخند پهنی زد: منتظرم بودی؟

وانگجی نمی‌توانست ان‌ چشم‌های معصوم را ناامید کند. کمی طول کشید اما سر تکان داد: اوم.

ژان بازوی وانگجی را گرفت و چنگ از سمت دیگر مراقبش بود. از وقتی در لنگرگاه نیلوفر ژآن چشم باز کرد و او را تا این حد ضعیف دید، نگران و ترسیده بود. او سر به زیر انداخته بود و حتی از نگاه کردن به چشم‌‌های چنگ هم طفره می‌رفت و اگر یانلی نبود چنگ حقیقتا نمی‌دانست باید با او چه کند. بعد با صدایی که به زور شنیده می‌شد خودش را معرفی کرد «من ژانم.» و از ان لحظه تا زمانی که به اینجا رسیدند چشم از او برنداشت و کاری به جز مراقبت انجام نداد.

وانگجی پرسید: بهت خوش گذشت؟

ژان کمی این پا و ان پا کرد و زیر چشمی نگاهی به چنگ انداخت. از زمانی که چنگ فهمید او ژان است نه برادرش ووشیان، اخم‌هایش را از هم باز نکرده بود.

ـ سوار قایق شدم و نیلوفرای ابی رو دیدم. اونا شبا بسته میشن و روزا باز میشن.. خیلی خوشگل بودن.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now