part12

308 64 22
                                    

شیائو ژان از انباری بیرون امد و جلوی پدرش ایستاد ... پدر .. این کلمه برای ایم مرد خیلی بزرگ بود و این مرد ، لیاقت به دوش کشیدن این اسم رو نداشت .

+هرکاری بگی انجام میدم

مردنیشخندی زد

-مطمئنی از پسش برمیای ؟

+امتحان کن

-باشه .. فردا صبح میبینمت .... این لطفم هم بخاطر کم بودن سنت هست

با دور شدن مرد ازش ، بدون توجه به سرو صداهای اعضای خاندان شیائو به طرف اتاقش رفت .... هنوز هم صدای افراد داخل عمارت رو میشنید

"دیدی چی میگفت ؟ هاها فسقلی لاغر فکر کرده میتونه کاری بکنه ؟"

"هیس ولش کن اخر که یا میمره یا مثل خواهرش داخل انباری انقدر میمونه تا تجزیه بشه"

دلش با این حرف ها نه شکست و نه عصبانی شد بلکه فقط با حرف برادر بزرگترش اراده اش برای با خاک یکی کردن کل خانوداه بیشتر شد .

""اونم مثل خواهریه بازنده است ""
خودش رو روی تخت انداخت ... سرش رو داخل ملحفه فرو کرد ... دلش برای خواهرش تنگ شده بود ... زی یی همیشه قبل از اینکه ژان بخوابد ..برایش قصه میگفت ، قصه هایی شیرین که بدون اینکه خود پسر بچه بفهمد به خواب میرفت اما یک شب دیگه زی یی نیامد .. شب بعد و بعدش هم باز نیامد ... ژان از ترس خوابش نمی برد .. دنبال خواهرش بود و بعد فهمید خواهر دوست داشتنیش الان تک و تنها داخل انباری ای تاریک هست

این انباری از کل عمارت جدا بود ، ژان به خوبی به یاد داشت هر کسی که پدرش به آن انباری میفرستاد .. هیچوقت بیدار نبود ... دیگه هیچوقت بدنش گرم نبود .

+دلم برات تنگ شده شیجیه

(( پایان فلش بک ))

ژان به ییبویی که با دقت بهش گوش می کرد نگاه کرد

+توقع نداری که همه رو برات بگم

-دارم .... اه چرا وسطش اینطوری کردی

+انگار داستان داری گوش میکنی

-دارم میسنجم طبق تعریف هات چه کسی رو با چه روشی بکشم عقل کل

+اهان

((فلش بک ))

صبح ، با صدای خدمتکار بیدار شد .. لباس هاش رو مرتب کرد و از اتاقش بیرون رفت .. عمارت برخلاف روزی های قبل ساکت و خالی بود

به پدرش نگاه کرد که با اسلحه ی براقش بازی می کرد
مرد جلو امد به پسر بچه نگاه کرد

-این رو بگیر دستت

ژان اسلحه رو از دست پدرش گرفت .... هیچی از نحوه ی کار کردن باهاش نمیدونست فقط و فقط میدونست اگر باهاش شلیک بکنه میتونه یکی از این افراد رو مخ عمارت رو بکشه

BETA(bjyx)✔Where stories live. Discover now