ژان :
با سردرد از خواب بیدار شدم
دیشب زیاد نخوابیدم ، الهی خیر نبینی که برای نقشه کشیدن برات مجبور شدم از خوابم بزنم
با بی حوصلگی پتو را کنار زدم
از روی تخت پایین اومدم
خب اول بریم صبحانه ای خوشمزه بخوریم به به
تمام غذاهایی که میتونستم بخورم و در ذهنم ردیف کردم که با شنیدن صدای زنگ در تمامشون دود شدن رفتن
این دیگه چه خریه ؟
از آیفون به اون افسر خوشتیپ ....... نه رو مخ نگاه کردم
اسمش چی بود ؟
آهان وانگ ییبو
در باز کردم
خواستم برم چیزی بخورم که دستم تو دست کسی گیر افتاد و مثل ...چی بگم آخهههههههه ؟؟؟؟؟
منو کشید و پرتم کرد تو ماشین و رفتیم
سکووت کامل بود
میخواستم ازش بپرسم چه مرگشه ولی با به یاداوردن لباسای خوشگل انیمه ی وان پیسی که تنمه و در خانه که بازه و شکمی که از گشنگی غار و غور میکنه به جای سوال پرسیدن سرش داد کشیدم
+ وااااااااانگگگگگگگگگ یییییبووووووووو
خب خدا رحممون کرد ماشینی جلومون نبود چون یهو با دادم پاشا رو ترمز گذاشت و تقریبا هردومون رفتیم تو شیشه
بعد از چند ثانیه با خشم بهم نگاه کرد
- چه مرگته دادمیزنییییییی
خو خودتم که حالا داد زدی.... صبر کن سر من داد زد ؟
سعی کردم آرامشم حفظ کنم ولی سخت بود
+ چرا منو این ریختی اوردی ؟
- مگه چته ؟
+ میخوای برات نام ببرم ؟
ابرویی بالا انداخت ... من پوزخند و ابرو بالا انداختن اینا از سرش نندازم ژان نیستم
+ باشه .... اول از همه در خونه بازه دوم از همه منو با این لباس انیمه ای کجا میخوای ببری سوم از همه من هنوز صبحونه نخوردم آبروت جلو همکارات با صدای شکمم میره ، گفتم در جریان باشی و در آخر اینکه دقیقا چته ؟
ییبو نگاه سریعی بهم انداخت و بعد دوباره حواسش به رانندگی داد
این بشر اصلا منو آدم حساب میکنه ؟
- میبرمت خونه ی خودم ، اونجا هم لباستا عوض کن هم چیزی بخور
+ خونم چی ؟
- اون دیگه چشه ؟
+ درش بازه بازززززززززززززز
- عه
و دوباره ترمزززززز ای تو روحت
- چرا زودتر نگفتی ؟
+ -_- من که همون اول کار گفتم
- اوکی اوکی الان برمیگردم
با دیدن شخص آشنایی جیغ زدم
+ نههههههههه
ییبو با نگاهی که میگفت « مرضی چیزی داری » بهم نگاه کردم
+ یه نفر آشنا دیدم همینجا بمون
از ماشین پیاده شدم و به طرفش دویدم
___________________________________
ییبو :
از ماشین پیاده شد
به طرف شخصی که گفت آشناست دوید
اون آدم ؟
با عصبانیتی که هر لحظه بیشتر به رگ هام تزریق میشد از ماشین پیاده شدم
به طرفشون حرکت کردم
محکم مچ دست ظریف ژانا گرفتم و کشیدمش سمت ماشین
از عصبانیت به التماس هاش که میگفت دستم شکست
گوش ندادم و پرتش کردم داخل ماشین
خودمم سوار شدم و در محکم بستم
نفس نفس میزد هم ترسیده بود هم عصبانی بود
با صدایی که از صبانیت بم تر شده بود داد زدم
+ تو و اون مرتیکه از کجا همو میشناسسیییین
___________________________________
تا ۱۵ تایی شدن ووتا خدافظ
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

YOU ARE READING
BETA(bjyx)✔
Fanfiction●completed● ●پایان یافته ● ● + تو مگه انسان نیستی ؟ - نه ، من قلب ندارم + چرا ؟ - چون قلبم رو دادم به کسی + به کی - کسی که روحم رو آتش زد ● کاپل: ییژان ● تاپ : ییبو ● تعداد پارت : 20 ● پایان : هپی اند ●○کانال : windflowerfiction ○● ●top :...