part17

299 71 10
                                    


وانگ ییبو واقعا نمی دانست به کجا پناه ببرد ... ژان به شکلی دنبالش می گشت که انگار مقتول مورد قبولش رو پیدا کرده و از طرف کارما بهش الهام شده با کشتن ییبو بشریت رو نجات میدهد ..

وانگ ییبو پشت ماشینش پنهان شد ... باورش نمیشد تا قبل از بیرون امدن از اتاق قصدش زنگ زدن به جیلی و هشدار دادن بهش راجب جیانگ بود و از طرفی دعوا کردن با جیلی چون خیلی راحت همه چیز رو از ییبو پنهان کرده بود اما الان ؟!

الان پشت ماشین پنهان شده بود بلکه تکه تکه نشود ... اصلا فکر نمیکرد ژان انقدر عصبانی شود ... فقط یکم شوخی کرده بود

با نشستن دستی روی شانه اش و شنیدن صدای ژان یک ثانیه تا سکته کردن فاصله پیدا کرد ...

ژان همانطور که شانه ی ییبو رو خیلییی ملایم فشار میداد به ییبویی که تا سکته فاصله ی زیادی نداشت نگاه کرد

+میدونی نظرم عوض شد ... حیف دنیا نیست تورو نداشته باشه

وانگ ییبو نفس راحتی کشید و به طرف ژان برگشت ... توقع دیدن نیشخند ژان رو نداشت

+ولی به درک که دنیا بدون تو بدبخت میشه

بیشتر اوقات ییبو وقتی قصد تمرکز روی موضوعی داشت موضوعات دیگه درست جلوی چشمانش موج مکزیکی میرفتند و میگفتند

"مارو ببین ... مااااااا"

و ییبو در این لحظه حواسش به لب های ژان بود ... خودش هم نمی فهمید چطور هرزمان به ژان نگاه میکرد صدایی در ذهنش مدام بهش میگفت " بغلش کن ! بغلش کن ! حسی بهش داری " اما ییبو ترجیح میداد به صدا تلنگر بزند که حسش به ژان حس یک برادر کوچک تر به برادر بزرگ تر است و همان لحظه ذهنش حرفی به شدت درست رو بهش میزد
"از بس احمقی وانگ ییبو "

اینبار به صدای ذهنش گوش کرد فقط یکم عجله داشت پس بجای در آغوش گرفتن .. لب های قرمزی که جلوی چشمانش باز و بسته میشدند رو بین لب هایش گرفت

با چشیدن لب های ژان با ترس ازش جدا شد ... به چشم های خوشحال ژان خیره شد البته ییبو در این لحظه خوشحالی رو خشم دید و این باعث ترس بیشتر شد

-چیزه چیز الان بهم زنگ زد گفت چیز شده ببخشید باید برم تا چیزتر نشده چیز

و با سرعت از ژان دور شد ... شیائو ژان اهی کشید

+عاشقم که شدم عاشق ییبو شدم ... چیزه چیز ... مگه به اون نمیگفتن چیز ...

×به چی میگفتن چیز ؟

ژان با شنیدن صدای اشنا و دلنشینی به عقب نگاه کرد ... مادرش بود ... به طرف مادرش رفت و محکم در آغوشش گرفت ... برای لحظه ای در آن اتاق ترسیده بود بمیرد و مادرش رو بغل نکند ... ترسیده بود دیگر نتواند خودش رو برایش لوس بکند !

لحن بچگانه ای به خودش گرفت

+مامان ژان ژان ترسیده

مادرش سر پسرش رو نوازش کرد .. برای پرسیدن سوالش تردید داشت

×ژان .... چرا انقدر تغییر کردی ؟

ژان از آغوش مادرش بیرون امد ... دست مادرش رو گرفت و به طرف ماشین زن راه افتاد

هردو سوار ماشین شدند ... با آهی که ژان کشید کمی سکوت شکسته شد

+مامان اول تو سوالم رو جواب بده ... تو راجب بابا چقدر میدونی چرا ازش جدا شدی

زن کمی به بیرون نگاه کرد ... دستانش شروع به لرزیدن کرده بودند ..‌ برای گفتن جواب سوال کمی تردید داشت

× همه چیز رو راجبش میدونم ... میدونم چون بخاطر عاشقش شدن زیادی راجبش کنجکاوی کردم .. انقدر که پدر و مادر فردی رو به کشتن دادم ... انقدر که حقیقت پدرت مثل پتک به سرم خورد ... تو یک سالت بود ... بعد همون چند سال زندگی با پدرت همچنان فکر میکردم شغلش تجارت ... البته تجارت درست ... اما حساس شده بودم ... دیر می امد .. داد میکشید ... معلوم نبود چیکار میکند ... من فقط حواسم به یک کلمه بود
"خیانت " از ترس این کلمه راجب پدرت بعد از چند سال کنجکاوی کردم ... حقیقت رو که فهمیدم ترسیدم ... وقتی دیدم بخاطر کنجکاویم دو نفر رو کشتم و بچه ای رو
بی خانواده کردم بیشتر ترسیدم و انقدر ترسو بودم که بچه ی کوچکم رو رهاش کنم و به شهر دیگه ای برم

ژان سرش رو به صندلی تکیه داد

+ مامان تو واقعا ترسویی

×ژان !

+هرچقدر از اینکه من بهت بگم ناراحت بشی باعث نمیشه اینکه ترسویی پاک بشه ... تو فقط صورت مسئله رو حل کردی انهم نه کامل خوب پاکش نکردی چون هنوز رد صورت مسئله روی دفترت مانده

×ژان ...

+منو تنها گذاشتی جایی که مجبور بودم گریه ی خواهرم رو بشنوم تنها کسی که مراقبم بود درسته تو نبودی اما ان با سن کمش مادرم بود و بعد ازم گرفته شد مثل تو با این تفاوت که ان ترسو نبود ... بابا کشتش اما تو ... هوف ... بیخیال

×تو براش کاری هم کردی ؟

ژان برای لحظه ای خنده ی عصبی ای کرد .. این سوال مادرش قلبش رو به درد می اورد

+نه مامان براش کار نکردم اتفاقا با کلی احترام و خوشی بزرگ شدم ... اصلا بخاطر نجات خودم ادم نکشتم اصلا بخاطر نجات خودم مرگ بقیه رو تماشا نکردم ....

نفس عمیقی کشید و به چشم های متعجب مادرش خیره شد

+میدونی حالا که بهش فکر میکنم میبینم منم مثل تو ترسو هستم ... انقدر ترسو که ... باعث مرگ خواهرم شدم ..هه پنگ رو کشتم ... مردم رو شکنجه دادم ... بهترین دوستم رو به دردسر انداختم ... باعث مرگ پدر و پسری خوشبخت شدم و گند زدم به زندگی عالی ان دو نفر ... بازهم باعث مرگ نامزد کسی شدم که نفهمیدم کی عاشقش شدم و الان بدون شک باعث مرگ اونم میشم

کمی اروم گرفته بود ... نیاز بود این حرف هارو بزند ... دستی به صورتش کشید ... دست مادرش رو گرفت و ارام نوازشش کرد

+ببخشید داد زدم یکم نیاز داشتم ... به هر حال مامان مراقب خودت باش

از ماشین پیاده شد و به مادرش که صدایش میزد توجهی نکرد ... باید خودش کار هارو انجام میداد وگرنه دوباره شاهد مرگ یک فرد عزیز دیگر بود

ترجیح میداد شاهد مرگ خودش باشد تا فرد دیگری که برایش عزیز است .

BETA(bjyx)✔Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora