part15

260 68 25
                                    

با نشستن ییبو کنار دیوار و سکوت کردنش ، ژان کمی اخم کرد ... به طرف ییبو برگشت

+شما که این همه راه رفتی به جایی هم رسیدی ؟

-آره ... گرم‌شدم هه

+هه ؟ وانگ ییبو کی بود میگفت راهی پیدا کرده

-نمیدونم والا فعلا یادم نیست کی بود

+اهان ... میخوای من کمکت کنم یادت بیاد ؟

ژان محکم به سر ییبو ضربه زد

-چرا میزنی ؟

+یادت امد یا دوباره بزنم ؟؟

-بیخیال دیگه ... نگران نباش پیدامون میکنند

+البته پیدامون میکنند فقط یکم دیر میشه تا پیدامون کنند بستنی یخی با طعم شیائو ژان و وانگ ییبو شدیم

-بیخیال ریلکس باش

ژان دادی کشید و سرش رو به دیوار گذاشت کمی چشمانش رو بست که ییبو محکم تکانش داد ... چندین بار این کار رو انجام داد

+نکنننن

-نخوابببب انوقت طعم نمیگیری

+چشم جناب چون تو گفتی رعایت میکنم

-مرسی عشقم

ژان صورتش رو کج کرد

+عوووق حالم بهم خورد

-وقتی شش سالم تو اون خونه ای که زندگی میکری ، زندگی میکردم

+چیشد ؟

-دیدم تو از خودت گفتی ، گفتم منم بگم زشته

+اختیار داری شما

-معلومه که اختیار دارم ...

هردو ارام‌ خندیدند

+بگو تا خوابم نبرده ، اسانس بستنیم تموم نشده

-باشه .....

ییبو کمی به سقف نگاه کرد

- نورا رو از شش سالگیم میشناختم

+نورا ؟

-دوست دخترم رو نمیشناسی ؟

+ببخشید ... این اسمش رو نه ... بگو

-همسایه ی ما بود ... هر روز عصر یا من خونه ی اون بودم یا اون پیش من بود ... دبیرستان‌ بهش پیشنهاد دادم ... خیلی خوشحال شده بود .... یک هفته از اعترافم گذشته بود ... شده بودیم عاشق ترین زوج ... اما ... نمیدونم چه اتفاقی افتاد .. دو ماه ناپدید شد ... دوماه برام خیلی سخت گذشت ... هیچ کس نمیدونست کجاست ... هربار که زنگ میزدن و میگفتن چنین جسدی پیدا شده .... از هوش میرفتم و هربار اشتباه کرده بودند

نفس عمیقی کشید ... قلبش یکم تیر میکشید

- یکدفعه همانطور که ناپدید شده بود ، پیدا شد .... چشم هاش مثل قبل براق نبودند ... با دیدنم محکم بغلم کرد و مدام معذرت خواهی میکرد ... حتی بهم اجازه نداد در آغوش بگیرمش دوباره ناپدید شد .... میخواستم بفهمم چه اتفاقی براش افتاده ... اما نمیشد ‌... هربار که میرفتم پیداش کنم مادر و پدرش محکم بهم تذکر میدادند به من هیچ ربطی نداره .... من دوست پسرش بودم اونها میگفتن بهم هیچ ارتباطی نداره .... انگار دخترشون براشون ارزشی نداشت

کمی سکوت کرد .... بغض بدی پیدا کرده بود ... سعی کرد بغضش رو به هر نحوی شده فعلا ارام کند

به ژان نگاه کرد ... زیادی ساکت بود ... با دیدن چشم های بسته ی ژان وحشت کرد ‌.. اسمش رو صدا زد و بدنش رو محکم تکان داد

شیائو ژان با تکان های شدید و فریاد ییبو چشمانش رو باز کرد

+بیدارم ... ادامه اش رو بگو

- مگه نگفتم چشم هات رو نبند

+بگو

با سکوت کردن ژان ... سرش رو به دیوار گذاشت

- بعد از اون هرسال یک هفته به دیدنم
می امد ..‌ این یک هفته هم فقط دو ساعت کنارم بود ... جواب سوال هام رو نمیداد فقط میگفت دلتنگم .... دوباره غیب میشد ... تصمیم گرفتم مامور بشم ... گفتم شاید بفهمم کجاست چیکار میکند .... و الان میگم کاش مامور نمیشدم ....... نه تنها پیداش نکردم بلکه کاملا از دستش دادم .... مشغول حل پرونده ی قاچاق انسان بودم که .... که فهمیدم نورا درگیر پرونده است .... درگیر که نه ... فرد مهم قاچاق بود .... رئیسشون بود .... خدایا نابود شدم .... به هزار تیکه شکسته شدم ... تمام تلاشم رو کردم قبل از همه پیداش کنم و پیداش کردم ... یک روز قبل از اینکه بمیره پیداش کردم

دست هاش رو روی چشم هاش گذاشت

-میدونی کجا ؟ مدرسه ای که قبلا باهم میرفتیم پیداش کردم ... با لبخند به مدرسه نگاه میکرد .... متوجه حضورم شد و به عقب برگشت .... با دیدنم لب زد " سلام " دوباره به دبیرستان خیره شد .... دلم میخواست داد بزنم " نورا ، دلم برات تنگ شده ... " ولی هیچی نگفتم ... بعد از دو دقیقه به طرف برگشت و با لبخند بهم نگاه کرد ... حرفش ... الان که دقت میکنم خداحافظی میکرد ... خودش رو بهم نزدیک کرد و زمزمه کرد " مراقبش باش " اون زمان منظورش رو نفهمیدم ... تا شبی که کشته شد ... و بهم راجب پدرت گفت ...

+چطور مرد ؟

-میخواست خودش رو پرت بکنه ولی قبلش بهش شلیک کردن ... اول با تیر داخل قلبش مرد و بعد افتاد

+زیاد درد هم نکشیده بود پس ... به ارزوش رسید ... البته نصف

ییبو متعجب به ژان نگاه کرد ... منظورش از این حرف چی بود

+فقط نورا رو گفتی ... خانوادت ... هایکوان ... بقیه لولو اند ؟

-نخیر !

+خب پس راجب اونا هم بگو

-راجب چی بگم اخه ؟ پدر و مادرم که کلا هرجایی بودن بجز خونه ... باور کن ازشون بپرسی بچه هاتون چند سالشونه بهت میگن ۱۰ و ۴ ساله هستند ... باور کن

در جواب از طرف ژان صدای خنده گرفت ... خنده های زیبایی داشت

- هایکوان هم که سالم رفت ... زخمی برگشت بعد از یک ماه کلا دیوانه شد رفت دنبال کالبدشکافی ...شک نکن بخاطر همین شغلش زده به سرش ‌‌.‌.. خودم دیدم با جسد حرف میزد میگفت " عیبی نداره ، یکم درد داره " ... تنها عضو سالم خانواده ی وانگ خودمم که به لطف نورا و تو منم ناسالم میشم حالا ببین !

+ تو ناسالم بودی به بقیه هم انتقال دادی

ژان سرش رو روی پاهای ییبو گذاشت

+دوست دارم سرم رو روی پات بزارم سکوت کن

ییبو هومی گفت و صورت ژان خیره شد ... پیشانیش ، ابروهاش ، چشم هاش ، مژه هاش ... چه زیبا بودند ... پایین تر رفت ... بینی و گونه هاش ... کمی پایین تر رفت و مکث کرد ... لب های قرمزش و خال زیر لبش ... این ... برای ییبو خیلی زیاد بود

دستش ناخوادگاه به لب های ژان نزدیک شد و در فاصله ی یک میلی متری اش ایستاد

BETA(bjyx)✔Where stories live. Discover now