از تمام همکارانش راجب پسری که دیروز اتهامات ازش پاک شده بودنند پرسید .
دلیل اینکه چرا با خشم به آن عوضی نگاه میکرد را هم پرسید
جواب های متفاوتی نصیبش شد اما ریشه ای یکسان داشتنند•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
نگاه سطحی دیگری به کاغذ کوچکی که آدرس خانه ی پسر بر روی آن نوشته شده بود انداخت
مطمئن بود آدرس را درست امده
تنها ایرادی که ذهنش را پریشان تر از چیزی که بود میکردخانه ی پسر بود
آن خانه ، یک روزی برای ییبو حکم بهترین ارام کننده ی روحش را داشت
البته یک روزیبا نفس عمیقی سعی کرد هاله ای شکل گرفته از خاطراتش را از بین ببرد
زنگ خانه را زدبعد از چند ثانیه دلنشین ترین صدا از پشت آیفون در گوش هایش نجوا شد
ییبو خواست چیزی بگوید که با صدای کوبیده شدن گوشی آیفون در سرجایش دهانش را بستتصمیم گرفت دوباره زنگ بزند که در با شتاب باز شد
پسر با عصبانیتی که در تمام حرکاتش نمایان بود با لحنی تند و تیز گفت+ باز چیه ؟ اون یارو که گفت من کاره ای نبودم ، چند بار دیگه باید بگم کار من نبود هااااان ؟ چرا ولم نمیکنی ؟
ییبو با تعجب به آن پسر که از خودش قد بلند تر بود نگاه کرد
« این پسر نفس نمیخواد بکشه ؟ »
در ذهنش این سوال را از پسر پرسید
بعد از اینکه از ساکت شدنش مطمئن شد با لحنی که سعی در ارام بودنش می کرد ، پرسید- اسمت شیائو ژانه ؟
ژان با خشم به پسر نگاه میکرد
+ بله
- من وانگ ییبوام
+ می دونم
ییبو اول تعجب کرد بعد با به یاد اوردن اینکه خودش مسئول بازجویی از ژان بوده رفته رفته تعجبش از بین رفت
- میشه بیام داخل
+ نه
- میخوام باهات در رابطه با موضوع مهمی صحبت کنم
+ نمیخوام بشنوم
ییبو آهی از سر لجباز بودن پسر کشید
تنها یک راه برایش باقی مانده بود
گفتن اسم آن شخص« بعد از اینکه اسمشا گفتم یادم باشه دهنم بشورم »
صورتش را به گوش های پسر نزدیک کرد
ژان با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بودن به آن افسر پررو چشم دوخته بود
ییبو اسمی را در گوش ژان زمزمه کرد+ باشه بیا تو
نیشخند معروف ییبو روی لب هایش نشست
ییبو پشت سر ژان وارد خانه شد
به هر طرف نگاه می کرد ، خاطراتی تیکه تیکه در ذهنش نقش می بستنندتوجهش به درخت بزرگ در وسط حیاط خانه جلب شد
روز هایی را به یاد آورد که به خاطر نمرات کمش وقتی کارنامه اش را به والدینش تحویل می داد .با سرعت از درخت بالا می رفت و تا شب آنجا می ماند
لبخندی غمگین بر لب های قرمزش آمد
چقدر زمان زود میگذرد
آن روز ها نگران چه چیز هایی بود
حتی روزی فکراش نمیکرد شاهد جان دادن افراددور و برش باشد
آن روز ها تنها ترسش از دست دادن گوشی عزیزش به خاطر نمرات درخشانش بود
الان نگران از دست دادن افرادی که برایش عزیز بودنندگرچه مانند کودکیش که در اخر گوشی را از دست میداد
الان هم تمام آن افراد را از دست داده است
وقتی دوباره آن صدای دلگرم کننده را شنید از فکر های امیخته شده از تلخی و شیرینی خارج شد + بشین تا برات قهوه بیارم
- نه ممنون نمیخوام
+ باشه
ژان شانه ای بالا انداخت و نشست
ییبو شروع به برانداز کردن پسری که شش سال از خودش بزرگ تر بود کرد« واقعا از من بزرگتره ؟ اونم شش سال ؟! خدایا ، این جز هفت عجایب دنیا هست البته الان باید گفت هشت عجایب »
ییبو سعی کرد بدون هیچ مقدمه چینی ای سراغ اصل مطلب برود
- می خوای ازش انتقام بگیری
+ چی ؟
ییبو با خود فکر کرد
« خیلی سریع سراغ اصل مطلب رفتم ؟ »
چشمانش را چرخاند و خواست شروع کند به دادن توضیح اضافی که ...
+ باشه قبوله فقط یه قانون بذاریم
- چی ؟
+ اینکه نه تو از من بپرس مشکلم باهاش چیه ؟ نه من از تو میپرسم
- باشه قبوله ، ام حالا قهوه را میشه بیاری
+ نوچ پاشو برو بیرون
- مگه از الان همکار نیستیم
+ نه
- اما ....
+ از فردا حالا هم برو مزاحم خوابم شدی
ییبو با اکراه از جایش بلند شدبه طرف درحرکت کرد ، لحظه ی آخر با شنیدن صدای ژان ایستاد .
+ آقا افسر پلیسه
- بله
+ شمارتا بگو
- بهت زنگ میزنم
+ تو مگه شمارم داری ؟
تنها جوابش پوزخند ییبو بود
« بزنم اون پوزخند به کل محو کنم ؟ »
با فکری که به ذهنش امد خنده ی شیطنت آمیزی کرد
با همان خنده به طرف اتاقش رفت
وقتی وارد اتاقش شدنگاهش به قاب عکسی کوچک گوشه ی میزش افتاد
لبخندی که از شیطنتش سرچشمه میگرفت محو شد« بابا ، وقت تلافیه »
_________________________________

YOU ARE READING
BETA(bjyx)✔
Fanfiction●completed● ●پایان یافته ● ● + تو مگه انسان نیستی ؟ - نه ، من قلب ندارم + چرا ؟ - چون قلبم رو دادم به کسی + به کی - کسی که روحم رو آتش زد ● کاپل: ییژان ● تاپ : ییبو ● تعداد پارت : 20 ● پایان : هپی اند ●○کانال : windflowerfiction ○● ●top :...