سلام
هر هفته فیک شنبه اپ میشهبه غذایی که درست کرده بود چشمکی زد
+ هعییی کسی قدر این همه زحمتی که برات کشیدمو نمیدونه هعییی
ییبو و جیانگ نگاه متاسفی بهم انداختن و دوباره به غذا نگاه کردند که ژان غذا رو برای افراد دیگه برد
به طرف جیانگ و ییبو برگشت
+ منو شما قراره باهم حرف بزنیم نه اینکه بخوریم
بعد از دادن غذا رو به روی هردو نفر نشست
+ خب پدرم و برادرم یک هفته ی دیگه قراره به کره برند و داخل جشنی که مثلا برای افراد نیازمند گرفتند شرکت کنند ... اون جشن فقط برای مخفی کردن معامله ای که قراره بکنند ... معامله بین پدرم و شخصی به اسم نیل انجام میشه ... من میتونم وارد جشن بشم و حتی از معامله براتون مدرک بیارم
جیانگ کمی به جلو خم شد
* دقیقا چطور میتونی
+ گفته بودم خانواده ی شیائو ... هفتاد ساله در معامله ی مواد مخدر شرکت می کنند ؟
* نه
+ پس حالا بدون و پدرم فقط من و برادرم رو به عنوان جانشین داره .. صد در صد که هردومون برای اینکار تعلیم دیدیم ... و همینطور نامزد ییبو برای اینکار تعلیم دیده بود
* به اون الکی تهمت نزن .
+ بهت پیشنهاد میکنم وقتی پرونده ای رو برمیداری با دقت همه چیزش رو مطالعه کنی و اگر این کار رو کرده بودی الان میفهمیدی که عکس نامزد ییبو همراه خانواده ی منه... و کسی تو خانواده ی کوفتیه من نیست که ادم باشه ... حتی من
ییبو که تمام مدت ساکت بود اخمی کرد
- تو و نامزدم ادمین ... اگر نبودین یکیتون نمیمرد یکی دیگه با ما همکاری کنه
+ برای ادم بودن نامزدت باید از خودت تشکرکنی و برای ادم بودن من باید از کسی تشکر کنی که الان همراه با بچش که الان هردوشون زیر خاک اند
* من گشنمه ، نمیفهمم چی میگین
جیانگ بلند شد و از اون دو نفر همراه باغذای کمی که روی میز بود دور شد
- نمیشه بهم راجبشون بگی .. راجب گذشتت
+ اگه بگم چیز خاصی اتفاق می افته
- خب ... فکر کنم اره شاید یکم حس بهتری پیدا کنی
+ چرا با من خوبی
- نمی دونم ولی حس میکنم .. انقدر دردهایی که کشیدی زیاد و بیشتر از تحملت بودند که این شدی
+ از کجا بگم
- از اول
+ وسط حرفم حرف نزن ... قضاوتم نکن چون تو جای من نبودی ... قبوله ؟
- اره
+ باشه ... اتاقی چیزی نداری ؟
- کسی نمیاد ... راحت باش
+ اوکی
( فلش بک )
مهم نبود ژان چقدر التماس کنه ... مهم نبود چقدر اشک بریزه و به پای مردی که مثلا پدرش بود بیافته ... اون مرد بازم داخل انباری حبسش می کرد
انباری تاریک و سرد برای بچه ی شش ساله خیلی ترسناک بود و ژان مجبور بود هر شب این ترس رو تحمل کنه ... خیلی اوقات از شدت ترس زیاد و گریه ی زیاد از هوش می رفت ولی هیچ کس داخل خونه نبود که به این موضوع اهمیتی بده
از نظر همه یک بچه ی ضعیف در خانواده ی شیائو معنایی نداره و الان که وجود داره یا باید حذف بشه یا درست بشه
ژان اینبار اروم بود ... پسربچه ی شش ساله اروم جای همشگیش نشست ... دیگه نمیترسید ... از خودش بدش نمی امد ... از پدرش هم بدش نمی امد همینطور برادرش ... از مادرش عصبانی بود .
اوایل از مادرش خشمگین بود چون از پدرش طلاق گرفته بود و بدون توجه به اون ترکش کرده بود اما الان .... از این عصبانی بود که امده بود سراغش ... نمی خواست مقابل مادرش ضعیف به نظر برسه پس هرطوری که بود ... ساکت داخل انباری نشست
خدمتکار در انباری رو باز کرد وارد انباری شد و با خیال اینکه ژان از ترس زیاد یا دوباره غش کرده یا مرده ... چراغ انباری رو روشن کرد اما با دیدن پسربچه ای با چشمانی به خون نشسته بهش نگاه می کرد هیسی کشید
+ ارباب جوان ... ترسیدم
- پدر کجاست ... بهش بگو باهاش کار دارم
خدمتکار از انباری با تعجب بیرون رفت
چطور بچه ی کوچکی به این سرعت عوض شده بود .
YOU ARE READING
BETA(bjyx)✔
Fanfiction●completed● ●پایان یافته ● ● + تو مگه انسان نیستی ؟ - نه ، من قلب ندارم + چرا ؟ - چون قلبم رو دادم به کسی + به کی - کسی که روحم رو آتش زد ● کاپل: ییژان ● تاپ : ییبو ● تعداد پارت : 20 ● پایان : هپی اند ●○کانال : windflowerfiction ○● ●top :...