part 1

1.9K 202 7
                                    

به دختر نگاه  کرد
لبخند از روی لب های قرمز دختر غیب نمی شد

این ، ییبو‌رو عصبانی تر می کرد
با استرسی ناشناخته به طرف دختری با لباس شب رفت

با صدایی که برخلاف چهره اش ناتوانایی که در خونش در جریان بود را به همه نشان میداد شروع به حرف زدن نه شروع به التماس کردن کرد.

+ بیاباهم درستش میکنیم

پوزخند دختر پر رنگ تر شد

- اگه من نمیرم ، میدونی چه بلایی سرت میاد ؟

+ آره میدونم

- نه ... نمیدونی

+ چرا لعنتی میدونم ، میدونم خیانتکار محسوب میشم میدونم تو چشم و ذهن مردمی که تا همین یه ثانیه پیش قربون صدقم میرفتن یه خیانتکار عوضی حرومزاده میشم

- و برات مهم نیست ؟

+ نه

- ولی من مشکل دارم

+ منظورت چیه ؟

چشم های دختر به ناگه بارانی شدنند گویی تصویری پشت سر ییبو میدید که نماد نابودگری برایش داشت

- دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت

همین چند کلمه و تنها بعد صدای گریه خفه ی پسر جوانی که تن ظریف دختر غرق در خون را در آغوش گرفته بود در قلب شکسته شده اش پیچید .

یک روز ، یک هفته ، یک ماه و حتی یک سال هم گذشت ولی دنیا برای ییبو دیگر خاکستری همانند رنگ چشمان زیبای دختر شده بود .

صداهای اطرافش ناشناخته شده بودنند شاید هم گوش هایش به شنیدن صدای آرامش بخش دختر عادت کرده بودنند و چه بد که دیگر آرامش دهنده ی آنان نبود، برای همیشه
ییبو تمام روز خود را قوی نشان می داد

تمام روز که سر کار با آن آدم های احمق که بعد از مرگ عشقش شادی کردنند حرف می زد

ولی ، نقش بازی کردن تا چه حد

تا چه زمانی باید نقش انسانی قوی را بازی میکرد در حالی که شکسته بود، خرد شده بود .

دیگر نمیتوانست اینگونه ادامه بدهد .
قلبش هم به تنها نقش بازی کردن راضی نمیشد

آتش خشم ، انتقام ، پشیمانی ، نا امیدی به قلبش هجوم بردنند .

مگه انسان نبود ؟

مگه قلبش ، قلب یک انسان نبود ؟

پس چطور میتوانست این همه درد را تحمل کند

به عامل آتش به پا شده در قلبش نگاهی خالی از روح کرد

او باید تقاص پس میداد
چشمانش را بست

مگه  میتوانست تک و‌تنها او را مجبور به پس دادن تقاص کند
با به یاد آوردن پسری که همین چند دقیقه ی پیش با چشمانی سوزاننده تر از هر آتشی آنجا را ترک کرد

چشمانش را باز کرد
او می توانست کمک بزرگی باشد

__________________________________

با دادی که از گلوی خفه ای شنید با تعجب به صاحب صدا چشم دوخت . او‌ ژان بود ؟

همان ژانی که صدایی از گلوی ساکتش حتی برای گفتن آخ خارج نمیشد؟ ، اما الان دادی زد که تنها عامل شکسته شدن سکوت آن کوچه بود ؟ دادی که غذایش تنفر بود ؟ چه بلایی سر ژانش ، پسرک مظلومش که شب ها به خاطر کابوس هایی که مزاحم خواب های فرشته ایش میشدنند با چشمانی که از اشک های پاکش پر بود به آغوش او‌پناه می آورد ، آمده بود

زن به طرف پسرش که در آن کوچه در تاریکی محو شده بود حرکت کرد .

او میخواست دلیل این تنفر که از قلب پسرش ریشه میگرفت را بداند
جلو تر رفت

فردی کنار پسرش بود
با جلو تر رفتنش حال میتوانست چهره ی پسرش و آن شخص را ببیند

با دیدن چهره شخص
دلهره و اضطراب جایشان را به ترس دادنند
ترس از دست دادن

ترس از فاش شدن رازهایی که برای مخفی کردنشان دست به هر کاری زده بود
شخص که پالتویی خاکستری پوشیده بود جلو آمد

با چشمانش به زن پیر فهماند که اگر رازهایش را دوست دارد طبیعی رفتار کند
شخص دستش را جلو آورد

+ سلام خانم شیائو

زن دست لرزانش را جلو آورد
دستش در دستان مرد  گیر افتاد
نگاهی به پسرش انداخت
ترس بیش از پیش بر سینه ی ضعیف و پیرش چنگ انداخت

مرد با دیدن آن چهره ی ترسیده
لبخندی از روی رضایت بر لبانش شکل گرفت
او همین را میخواست

ایجاد احساس ترس
دستانش را از دستان سرد شده ی پیرزن بیرون آورد

+ خیلی خب ژان امیدوارم فردا بیشتر راجبش با هم حرف بزنیم

بعد از خداحافظی ای سریع از آن دو فاصله گرفت و رفت

خانم شیائو به مرد نگاه میکرد
او نمیگذاشت پسرش با آن مرد حتی برای چند ثانیه حرف بزند
آن مرد گناهکار بود

شاید هم قربانی گناه های خودش بود
شرم و ترس
چه احساسات ترسناکی
و او در آن زمان هردو‌احساس رو داشت

amane yuri nago: نویسنده

windflowerfiction: کانال

تمامی فیک ها در کانال قرار گرفته اند

BETA(bjyx)✔Where stories live. Discover now