part13

275 67 12
                                    

با صدای آلارم آهی کشید و چشم هایی که قرمز بودند رو باز کرد ... روی تخت نشست و به دستش که خونی بود نگاه کرد

به هیچ عنوان فراموش نمی کرد این چند سال به چه هیولایی تبدیل شده ... از همون لحظه که از عمارت پدربزرگش خارج شد تبدیل به یکی از سرباز های پدرش شد ... کارش شده بود شکنجه دادن کسایی که خیانت می کردند یا اعضای خانواده ی افرادی که سعی می کردند پدرش رو دستگیر کنند

آه دیگه ای کشید ... دیشب هم یکی دیگه از اون روز ها بود .. دیروز مثلا روز فارغ التحصیلیش بود .. مثلا باید مثل همه جشن با خانوادش می گرفت اما در عوض تمام چیزی که دستگیرش شد ... شکنجه دادن فرد بیگناهی بود ..

از روی تخت بلند شد و به حمام رفت ... کل لباسش خونی بود .. دیشب عصبی بود .. ناراحت بود .. هر حسی بود بهش اجازه نداده بود مثل همیشه به حمام بره و کمی خودش رو از دردی که می کشید راحت بکنه

نیشخندی زد ... درد ... مگه دردی هم می کشید وظیفه اش درد دادن بود ... الان با چه اجازه ای خودش رو درد کشیده خطاب می کرد

بعد از حمام ... دوباره روی تخت دراز کشید ... باید به دیدن پدرش می رفت دوباره امروز زمان شکنجه دادن بود اما کی ؟ نمی دونست

سریع از روی تخت بلند شد لباس هاش رو عوض کرد و از خونه بیرون رفت ... هیچ تمایلی برای دوباره دیدن اون مرد و لاشخور های اون عمارت نداشت اما ترجیح داد این تمایل نداشتن رو سرکوب بکند

الان وقت و زمان مقابله کردن نبود

با رسیدن به عمارت نفسش رو تند بیرون داد ... یعنی باید به کی درد میداد ؟ ... بازم به خودش تلنگر زد که هیچ ارتباطی بهش ندارد نه تا وقتی که ان فرد رو بسته شده به صندلی دید

پدرش داخل اتاق ایستاده بود که با دیدنش نیشخندش پررنگ تر شد ... ژان میلرزید از بلایی که قرار بود به سر فرد بسته شده به صندلی بیاره ... می ترسید ... دلش میخواست فقط گریه بکند

+ خودت میدونی باهاش چیکار بکنی ... جناب وانگ خیلی در کار ما کنجکاوی کردن به هرحال ما از کنجکاو ها خوشمون نمیاد نه ژان ؟

- بله

+خوبه

پدرش از اتاق بیرون رفت ... ژان خودش رو به هایکوان نیمه جون رساند و دست هاش رو باز کرد ... روی زمین زانو زد تا پاهاش رو هم باز بکند ... فراریش میداد ... بدون اینکه حتی به عواقب کارش فکر بکنه فقط میخواست بهترین دوستش ... برادرش رو نجات بده

+ژان

صدای ضعیف هایکوان باعث شد دست از کلنجار رفتن با گره طناب برداره ... حتی نمیتونست یک گره رو باز بکند ... یا شاید الان گیج و ترسیده بود ؟

-چرااا چرااا امدی ؟ من بهت گفتم ولشون کن بهت گفتم دخالت نکنننن ... هایکوان چرااا

+ژان

BETA(bjyx)✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora