part18

257 66 5
                                    


جیانگ به ییبویی که زنده بود و بدون هیچ اسیبی راه می رفت نگاه کرد ... هدفش از اول ییبو نبود

هدفش ژان بود ... هدفش مادر ژان بود ‌.. اما حالا ؟ راه اسیب زدن به مادر ژان ... از بین بردن ژان بود ... و چه از بین بردنی بهتر از کشتن روح یک انسان .... از نظرش کشتن ییبو بهترین روش برای انتقام بود ...

انتقام ... تنها کلمه ای که در تمام این سال ها در ذهنش بود ... تنها دلیل زنده ماندنش همین کلمه بود

تنها دلیلی که حاضر شده بود با شیائو همکاری کند و کم کم تبدیل به افراد مورد اعتماد آن پیر مرد شده بود

نگران کلمه خیانت هم نبود ... از اولش برای شیائو کار میکرد و هدفش انتقام بود برای همین خودش رو درگیر عذاب وجدان و دوستی همکار بودن اصلا نکرد .

انقدر به این کار عادت کرده بود که الان برای رسیدن به هدفش ییبوی مرده رو میخواست و اصلا برایش مهم نبود تقریبا ده سال است که ییبو رو میشناسد باهاش همکار و دوست بوده است ‌.... او خیلی سال پیش این کلمات رو برای خودش از بین برد

[[فلش بک ]]

جیانگ محکم با دو دست کوچک نرده ی پله هارو گرفته بود و طبق عادت بچگانه اش خودش رو از پله فاصله میداد و دوباره با سرعت خودش رو به نرده میچسباند ..

در همین حین به زنی که خودش رو همسر شیائو معرفی کرده بود خیره بود ... زن مدام اشک میریخت و هرازگاهی نامی رو صدا میزد ...

کمی بیشتر که دقت کرد متوجه اسم شد
" ژان "  برای جیانگ کوچک مهم نبود ژان کیست و یا زنی که در آغوش مادرش اشک میریزد کیست فقط ارامش خانواده اش مهم بود

ارامشی که با وجود امدن ان زن از بین رفت !

با پناه اوردن آن زن به خانواده ی جیانگ ... همه چیز بهم ریخت ... رویاهای شیرین بچگانه اش با خون پدر و مادرش رنگ شد

تنها بخاطر وجود آن زن افرادی به زور وارد خانه شدند و جلوی چشمان کنجکاو جیانگ که از لای در نیمه باز به پدر و مادرش خیره بود ... آن دو رو کشتند ... نه یک بار بلکه چند بار .... جیانگ میدید که چاقوی فرو رفته در سینه ی مادرش از سینه ی مادرش بیرون اورده شد و دوباره و دوباره در سینه ی زن فرو رفت ...

دید که آن زن با اشک به جسد مادر و پدرش خیره بود و نام مادرش رو صدا میزد اما جیانگ کوچک بود از کجا میدانست چه خبر است

دلیل اشک و گریه ی زن رو نمیفهمید ... چرا گریه میکرد ؟ مادر و پدرش فقط خواب بودند ... مگر این هم یکی دیگر از تمرین های پدر و مادرش برای تئاتر نبود ؟

آن دو همیشه اینگونه تمرین میکردند ... احتمالا دوباره باید نقش یک مقتول رو بازی میکردند دیگر ؟

کمی از در فاصله گرفت و روی تختش خوابید ... پتو رو تا روی کمرش کشید و منتظر به در خیره شد

منتظر آمدن پدر و مادرش بود تا قصه ی هرشب را برایش بگویند

ولی پدر و مادرش دیگر نیامدند !

انقدر به نیامدنشان عادت کرده بود که الان باز هم به در خانه ی کوچک و قدیمی خیره بود ... با اینکه جوان بود ... هنوز سنی نداشت اما مجبور بود برای شیائو کار کند

او جوان بود ولی دنیا که با رحم و مهربانی نبود ... از چه زمانی دنیا مهربان شده بود ؟

دنیا ؟ این دنیا ؟ اصلا امکان ندارد ... تنها چیزی که این دنیا بلد است درد و رنج و سختی است

جیانگ با اینکه سنی نداشت اما انتقام رو دلیل زندگی اش قرار داده بود ... برای شیائو کار میکرد تا قوی شود ... قدرتمند شود و بعد همسرش و خودش رو نابود میکرد حالا به هر روشی ... فقط نابود کردن آنها برایش مهم بود

آنقدر این جمله رو خواسته رو برای خودش تکرار کرده بود که به راحتی نقش بازی میکرد ... در کنار همکاران پلیسش نقش فردی مهربان و دلسوز بود و در کنار همکاران قاتلش ... قاتلی سرد و بی روح بدون ذره ای انسانیت

هر شب خودش رو به مادر ژان نشان میداد گاهی هم خودش رو در کنار ژان به زن نشان میداد میخواست زن با تمام سلول های بدنش ترس از دست دادن و خطر رو حس کند

البته که بعد هیچ رحمی در کار نبود و هردو رو میکشت البته اول ژان بعد مادرش اول باید روح زن رو نابود می‌ کرد همانطور که زن باعث از بین رفتن روحش شده بود

و ییبو .... انقدر ساده بود که جیانگ رو به بهترین دوستش تبدیل کرد بدون اینکه بداند چه قاتل خونسردی در کنارش نشسته است

[[ پایان فلش بک ]]

به کفش هایش نگاه کرد ... کفش هایی که ییبو برای تولدش خریده بود ...

با تعجب سرش رو بالا اورد ... نه نه امکان نداشت دلش به رحم بیاید امکان نداشت دست از رسیدن به انتقامش بکشد

نه الان که کمی بهش نزدیک شده بود ... نه الان ... ولی ...

از " ولی " های زندگیش میترسید همیشه همین "ولی " ها باعث شده بودند از انتقامش از هدفش دور شود 

BETA(bjyx)✔Where stories live. Discover now