part14

260 71 10
                                    

ییبو ، شیائو ژان رو رها نکرد ... سرش رو در گردن ژان فرو برد

+چرا گفتی بکشیمت جلوی اونا درحالی که از چیزهایی که گفتی معلومه براشون مهم نیست

-چون اگه اینا نمیگفتم تو و اون رفیق انگری بردت میکشتینم

+اوه

-آره ... من گشنمه ولم کن برم شام بخورم

+ژان ... من

-تو ؟

+نمیدونم چه مرگمه

-خب بگو چته

ژان از آغوش ییبو بیرون امد

+میگم که نمیدونم چه مرگمه

-اوه خب یه کاری کن مرگیت نباشه ... فعلا برم گشنمه

+ممنون از این همه کمکی که در حق بنده کردین

ژان حالا از ییبو دور شده بود برای همین فریاد زد

-خواهش می کنم

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○

جیانگ نگاه عصبانیش رو به ژان داد

+امیدوارم با اونا نباشی

ژان همینطور که لباسش رو درست میکرد انگشت فاکی به جیانگ نشان داد

-همچین امید من به تو

+من با قاتل خانوادم نیستم

-ولی مشکوک میزنی رفیق ، میدونی ؟ از رفتار مادرم وقتی دیدت بهت مشکوک شدم ... مادر من چرا باید از تو بترسه

از داخل آیینه به جیانگ نگاه کرد که حالا خونسرد شده بود

+خب دیگه اینا باید از مادر مثلا بی گناهت بپرسی

-یادم نمیاد گفته باشم مادرم بی گناهه

+اوه واقعا ؟ خوبه حداقل میدونی بچه ی چه حرومزاده هایی هستی

-اسلحه رو بده

جیانگ اسلحه رو به ژان داد و رفتن ژان از اتاق رو تماشا کرد ... امروز آخرین فرصتش بود ... باید کار رو تمام می کرد وگرنه خیلی بد گیر می افتاد

گوشی رو برداشت و به رییسش زنگ زد

+سلام ، جیانگم

+بله همراهشونم

+نگران نباشید ... کارشون رو بی سر و صدا تموم می کنم

+بله میدونم

+برای معامله خودم رو میرسونم ... شما نگران نباشید رییس

تماس رو قطع کرد ... از پنجره به ییبو و ژانی که کنار ماشین ایستاده بودند نگاه کرد ... نیشخندش خود به خود پررنگ تر شد ... صبر نداشت تا مرگ دو نفر از رو مخ ترین افراد زندگیش رو ببینه

BETA(bjyx)✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora