Family_part1

3.3K 335 34
                                    

توجه : این فیکیشن ممکن است با قوانین بشر دوستانه(البته برای این فیک امگاورس دوستانه:/) در تضاد باشد پس اگر دنبال یه فیک فوق تخیلی با اتفاقات عاشقانه هستید این رو شروع نکنید چون نمیتونید دنیای واقعی امگاورس یعنی همون درد کشیدن و تجاوز و غیره را تحمل کنید (مثلا خواستم رسمی باشم-_-)
با تشکر نویسنده..لطفا جنبه:/

فقط چند دقیقه باقی مونده...خیلی استرس دارم!
اینکه پدر و مادرم هم رفتن تموم فامیل و آشناهاشون رو دعوت کردن تا به تولد 18 سالگیم بیان هم هیچ کمکی بهم نمیکنه!
جالب اینه که بیشتر بچه های مدرسه ام رو هم توی مهمونی جشن تولدم دارم می بینم..من اصلا کسی رو دعوت نکرده بودم!
-ژان تبریک میگم پسر!..
-تولدت مبارک!!
-وقتی آلفا بودنت معلوم شد بیا باهم بریم بار مرد!
بیشترشون داشتن آلفا بودنم رو تبریک میگفتند و من هنوز مطمئن نیستم آلفام یا نه؟!
گرگ درونمون رو از بچه گی میشه تیپش رو حدس زد مثلا معمولا کسانی که خودساخته و با اعتماد به نفس اند آلفا میشن و اونهایی که باهوش و شلوغ و پرهیاهو اند بتا و دسته ی آروم و هنرمند و کلی اون گروه از آدم ها که از ارتباط با مردم می ترسند امگا میشن!
همین عامل ترسم بود..من تیپ شخصیتیم خیلی به امگاها می خورد اما قدبلندم شبیه به آلفاها بود و من به همین ویژگی امید دارم که آلفا بشم چون امگا شدن یعنی نابودن شدن کل زندگی و آینده ام و خانواده ام!
پشت صندلی مخصوصی که برام درنظر گرفته بودن نشستم و زل زدم به ساعت رو به روم
با هر حرکت عقربه هوا برام سنگین تر و سنگین تر میشد
صدای زنگوله ساعت به همه فرا رسیدن نیمه شب را خبر داد!
رایحه ای که دورم پیچید به گریه انداختتم!
سرم رو بالا آوردم و به مهمون ها نگاه کردم
نصف اونها شامل امگاهایی می شدن که ناامید شده بودن و بقیه هم آلفاهایی که بهم پوزخند میزدن!
از نگاه پدر و مادرم میتونستم خشم و ترحم رو بخونم...
مهمونی خیلی زود تموم شد و من هم به اتاقم رفتم تا تیری که پدر و مادرم به همدیگه میزدن به من اثابت نکنه
زیر پتو خودم رو جمع کردم و بی توجه به دعوایی که به خاطر من رخ میداد سعی کردم روی رایحه ام تمرکز کنم
یه چی شبیه بوی هلو و وانیل و....یه عطره دیگه که نمیدونم چیه اما آشناست!!..بوی خوبی بود اما این الان واقعا خوشحال کننده نبود!
****
فردا صبح زودتر از پدر و مادرم بیدار شدم تا باهاشون رو در رو نشم!
زود به مدرسه رسیده بودم و این پا اون پا می کردم برم داخل یا نه..کلی اسپری زده بودم که بوم رو بپوشونه و نمیدونم تاثیر داشته یا نه!؟
درباره امگا بودن چیز زیادی نمیدونم چون تمام این سال ها به عنوان آلفا آموزش می دیدم..بیشتر امگاها زن هستند و با سابقه درخشان خانوادگیم که هیچ امگای مردی تو ریشه امون نبوده این اتفاق کماکان غیرممکن بود!
واقعا پسر خوش شانسی هستی ژان!!
-چرا اینجا وایسادی بیب؟!
با صدایی لب گوشم از ترس پریدم و برگشتم عقب...یه آلفا با بوی تلخ!
-نترس کاریت ندارم!
با نیشخند گفت و دستش رو دور شونه هام انداخت
-زود اومدی ژان ژان!!
-منو میشناسی؟!
خندید و به گردنم نزدیک شد و نفس عمیقی کشید
-فکر کنم دیشب اولین بار دیدمت...
سعی کردم دستاش رو از دورم باز کنم و به سمت کلاسم بدوم..ایده ی اینکه زود بیام مدرسه چون کسی نیست امن تره واقا مضخرف بود!
وقتی شونه هام رو ول کرد فکر کردم تموم شده که دستاش این بار کمرم رو چسبیدن
-تا کلاس همراهیت میکنم عزیزم!..
-نمیخوام...
میخواستم عصبانی و جدی بهش دستور بدم اما به خاطر امگا بودنم فقط درحد یک ناله از دهنم بیرون اومد
گرگ درونم خیلی سریع به اولین رایحه های آلفا خودش رو تسلیم کرد و فرمون هام که فقط از دیشب فهمیدم وجود دارن رو آزاد کرد!
بوسه ای رو گردنم زد و تو راهرو به جلو می کشیدم
هیچ درکی از زمان و مکان نداشتم و سرم از ترکیب فرمون هامون گیج می رفت
با گازی که گرفت ناله ای سر دادم و بعدش دیگه نتونستم جلوی صداهام رو بگیرم
روی جایی که از نیمچه هوشیاریم فهمیدم میز معلمه یه کلاسیه پرت شدم و بعد تک تک لباس هام بیرون کشیده شد
بوسه ها ولمس هاش رو روی بدنم ادامه می داد و من برای آخرین مخالفتم باهاش پاهام رو تو شکمم جمع کردم تا هلش بدم اما اون پاهام رو همونجا نگه داشت و سوارخم رو که خیس خیس بود می لیسید
-مزه کیک هلو میدی امگا...
مست شده چشمام رو بستم و غرق لذت پر درد و غمگینی شدم تا ورود جسمی رو به بدنم حس کردم
-آههههه
-آروم آروم آروم...
یه کلمه رو هی تکرار میکرد و بهم ضربه میزد...دردتبدیل به لذتی دوبرابر شد و اشکام راه خودشون رو به پایین پیدا کردن
روم خم شد و لبام رو داخل دهنش کشید..جلوی خودم رو دیگه نمی تونستم بگیرم آلفای رو به روم من رو برای خودش کرده بود و گرگم بهش از الان احساس وابستگی نشون می داد پس دستام رو دورش حلقه کردم
اون هم که نیاز من رو به لمس بیشتر دید پاهام رو بیشتر باز کرد تا بیشتر روم خم شه
پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و به خاطر شدت ضربه هاش دستام شونه های ورزیده اش رو محکم گرفتند تا پرت نشم
متوقف شد و ایستاد اما از توم درش نیاورد
خلسه اطرافم کم کم از بین می رفت و نفس نفس میزدم
-چی.کار کردی؟!
دستاش رو دور نیپل هام می چرخوند و نیشگون می گرفت
-فقط کمی باهم بازی کردیم!
انگار از مستی دراومده باشم سریع هلش دادم که هیچ تکونی نخورد و سوراخم شروع کرد به سوختن
-آههه..چیکارم کردی؟!
با آخرین قطره های انرژیم داد زدم
-نترس لاو فقط نات شدیم!
-نات؟!..
کمی طول کشید تا یادم افتاد نات اتفاقیه که برای تداوم نسل بین امگا و آلفا اتفاق میافته!(همون بچه سازی:|)
-بکشش بیرون!...
-نمیتونم..خودت که میدونی! اونجا قفل شده تا بیام!
-اما بیای که...
زدم زیر گریه که تو بغل کشیدتم و پشتم رو نوازش داد
-هی آروم باش..میتونی سقطش کنی یا وقتی به دنیا اومد بفرستیش بره..
خودش رو توم عقب جلو می کرد و من بابت بچه ای که هنوز به دنیا نیومده بود گریه می کردم!
-یعنی بکشمش؟!...
سوالم هم زمان شد با فوران مایعی داخل بدنم که حس می کردم کل شکمم رو پر کرده و هنوزم داره میاد
تموم که شد کشید بیرون و بعد از درست کردن شلوارش من رو گذاشت و رفت بدون هیچ نگاهی!...
با دردی که داشتم لباس هام رو پوشیدم و به زور و کمک دیوار از کلاس خودم رو به حیاط رسوندم
وارد دستشویی شدم و توی یکی از اون اتاقک ها نشستم..
زدم زیر گریه و بلند بلند هق میزدم!..
چرا داره اینطوری میشه؟!...دستی به شکمم کشیدم..باید از بین ببرمش؟!
با سر و صورتی خیس روی صندلیم نشستم و هم کلاسیام با تعجب و ترحم بهم نگاه می کردن!
هنوز کمی رایحه ی اون آلفا روم مونده بود و حالا حالاها نمی رفت...
***
توزمان زنگ تفریح ها که نتونستم اون آلفا رو پیدا کنم پس تنها امیدم زنگ خونه است!
زنگ خونه تونستم اون رو بین یه اکیپ از هم نوع هاش ببینم عزمم رو جمع کردم و رفتم سراغش
-هی کریس فکر کنم اون امگا با تو کار داره!..
اونها با متوجه شدن من نگاه های هیزشون رو روی بدنم می چرخوندن و من فقط تونستم لب بزنم
-باید باهات حرف بزنم...
-ما قبلا باهم حرف زدیم..راهتو بکش برو هرزه!
اون یه عوضی به تمام معنا بود اما من نمیتونستم رو حرفش حرفی بزنم..بالاخره اون آلفای من میشد
-نه همه چیز رو نگفتیم...میشه بریم یه جای خلوت؟!
اینهمه دنبالش نگشتم که دست خالی و با پررویی برگردم خونه!
-همینجا بگو!
و سیگاری آتیش زد..خجالت آور بود اما باید مطرحش می کردم
-میشه مارکم کنی؟!
نمیدونم چه نکته خنده داری گفته بود که همه شون زدن زیر خنده!
-اوه بیبی یکم زیاده خواه نیستی!..ما فقط یه دور تفریحی باهم بودیم..بریم بچه ها!
آماده شدند تا با موتور هاشون از مدرسه برن که ادامه دادم
-اما من بار..
همین که خواست کلاهش رو بزاره بهم غرید
-گفتم چیکار کنی امگا..به من ربطی نداره!
باورم نمیشه تو اولین روز نحس 18 سالگیم همچین اتفاقی برام افتاده!
****
تو کل راه دعا می کردم پدر و مادرم خونه نباشن تا متوجه این گندی که بالا آوردم نشن!!
البته اینها تقصیر خودشون هم هست که نذاشتن من سر کلاس درس امگاها بشینم!
-به به پرنسس..میشه بگی کجا بودی؟!
تا در رو باز کردم پدر و مادرم رو ایستاده وسط خونه دیدم باز داشتن دعوا می کردن؟!
-مدرسه...
با تعجب گفتم که پدرم نچی کرد و قدمی نزدیک تر شد
-منظورم زنگ اوله...
-مدرسه بودم...
سرم رو پایین انداختم و راستش رو به زبون آوردم..تو مدرسه بودم اما سرکلاسم نه!
-چرا بوی یکی دیگه رو میدی؟!..
-نمی..
با سیلی ای که رو صورتم خورد زمین خوردم که به خاطر امروز صبح کمرم هم تیر کشید
-خوشحالی امگا شدی!؟..میتونی با خیال راحت به هرزگیت برسی نه؟!
گریه می کردم و خواستم بلند شم که پاش رو گذاشت رو شکمم
-ولم کن..خواهش میکنم...درد داره..
-برای اون آلفاهام همینطوری ناله می کردی؟!...
چشمام رو محکم بستم و اون حتی بیشتر فشارش داد
-حتی تو همین یه روز باردارم شدی؟!..چقدر میتونی کثیف..
-بس کننن!
قبل از اینکه کامل بیهوش بشم مادرم فریاد زد و پدر هم پاش روم شل شد
داشتم خون بالا می آوردم بدون اینکه متوجه باشم!
-من خوبم..
رو به مامانم گفتم و اون با دستمالی خون های کنار لبم رو تمیز کرد
پدرم سیگاری روشن کرد و روی کاناپه نشست...
با کمک مادرم از پله ها بالا رفتم تا به دستشویی برم و صورت و دهنم رو بشورم
کارم که تموم شد خواستم به اتاق برم که پدرم گفت
-وسایلت رو جمع کردم...از اینجا برو!
دستام مشت شدن چقدر راحت میتونستن پسرشون رو بفروشن
-شنیدی؟!
-باشه پس خدافظ برای همیشه!
چمدونم رو که جلوی اتاق بود برداشتم و به سرعت از اون خونه ی نحس زدم بیرون...مادرم دنبالم اومد و ظرف غذا و کارت اعتباری ای دستم داد
-ژان بهم زنگ بزن..
داشت گریه می کرد و منم باهاش گریه کردم و تو بغلش رفتم
الان که میتونستم رایحه هارو تشخیص بدم بوی مادرم خیلی شیرین و آرامش بخش بود برام..
قبلا آرزو داشتم زودتر مستقل بشم تا بتونم زندگی خودم رو بسازم اما الان میترسم..
جامعه من رو به عنوان یک امگا تقریبا پست می دونست و حالا من بدون خانواده و تکیه گاه بودم!!
به مردم غریبه ی توی خیابون چشم دوختم...
عیبی نداره با بچه ی یک روزه ام منم تنها نیستم!

Family_YizhanArmy(پایان یافته)Where stories live. Discover now