Family_part11

1K 227 1
                                    

خیلی هیجان زده شده بودم که حتی زودتر از ییبو به محل قرارمون رسیدم!!
تو تاکسی منتظر مونده بودم تا ییبو به میدون بیاد و طبق حرف بکهیون بعد بیست دقیقه برم تا فکر نکنه خیلی هم دوسش دارم!!..
صبر کن!!..من اون رو خیلی دوست دارم پس چرا نباید بدونه؟!
سریع پول تاکسی رو حساب کردم و رفتم رو نیمکت پارک وسط میدون نشستم..عیبی نداره اون کسی که عاشق تره من باشم!!
*****
ماشین رو هل هولکی پارک کردم و سمت میدون رفتم!!
اونجا بود!...خندیدم و سمتش رفتم
-سلام!
-سلام..
*****
-چطوره با یه فیلم شروع کنیم!؟
-خوبه!!
هرچی که ییبو پیشنهاد میداد رو قبول می کرد و مطیع بودن امگا بدجور آلفای درون مرد رو تحریک می کرد
-خیله خب پس تو فیلم رو انتخاب کن!
سایت های اینترنتی همه شون اشاره کرده بودن که باید به امگام اجازه بدم حق انتخاب هایی داشته باشه تا بتونم توجه و عشقش رو نسبت به خودم بیشتر کنم!
-باشه پس اون چطوره؟!
به پوستر فیلم که نگاه کردم لعنتی به زمین و زمان فرستادم
اون یه فیلم ترسناک انتخاب کرده بود؟!
*****
ناچارا پای همون فیلم نشسته بودم و سعی داشتم سر صحنه هایی که جان حتی بهشون میخندید از شدت ترس بی هوش نشم!
-هی ییبو خیلی ضایع است که الان یه چی از پشت سرش ظاهر میشه نگاه کن!!
جایی که جان اشاره کرده بود رو با سختی نگاه کرد
-شتتتتت!
نتونست جلوی خودش رو بگیره و تمام!!..رسما رید!
-ییبو تو میترسی؟!
ژان با یه مشت پف فیل تو دهنش نگران پرسید
-آره
چشماش رو بست و انتظار داشت ژان ازش ناامید بشه و حتی مسخره اش کنه ولی اون دستش رو گرفت و سرش رو روی شونه اش گذاشت تا نوازشش کنه
-چیزی برای ترسیدن نیست وانگ!!..منم قبلا خیلی میترسیدم
-چیکار کردی که نترسی؟!
ییبو مثل بچه های پنج ساله همه ی ابهت و اعتماد به نفسش رو زیر پا گذاشت و پرسید
-من..هرموقع جاهای ترسناکش شروع میشد با خودم میگفتم هی جان اونجا الان ده تا فیلمبردار و صدابردار وایسادن!!
هردو خندیدند و ژان ادامه داد
-راهکار خوبیه ولی نیاز داره زیاد فیلم ترسناک ببینی!
-من یه راهکار دیگه بلدم!
ژان کنجکاو دستش رو متوقف کرد که ییبو ادامه بده
-هرموقع جای ترسناکش شد من پشت تو قایم میشم!
ژان به وضوح هم تعجب کرد هم خجالت کشید!!...اون میتونست تکیه گاه یه آلفا باشه!؟..ییبو جوری رفتار میکرد که ژان فکر می کردتو رابطه شون تاپه!!
-میدونم چی تو سرت میگذره...
-چی میگذره؟!!
ییبو سرش رو  بلند کرد و به ژان که از روی گیجی تند تند پلک میزد خندید
-من جفتی نداشتم چون اونها میخواستن من براشون یه تکیه گاه کامل باشم!!..پولدار..قوی..شجاع..بدون هیچ نقصی!!
آب دهنش رو قورت داد و با شک اضافه کرد
-خب هیچکس کامل نیست!! و منم از این قاعده استثنا نیستم!!
-فهمیدم چی میخوای بگی!!
اینکه ییبو توی توضیح دادن افکار و احساساتش خیلی احمق تشریف داشت رو ژان هم نقض نمی کرد و حتی دوستش داشت چون خودش متوجه میشد که آلفا چقدر با دیدنش دست پاچه میشه و این یعنی براش به اندازه کافی جذاب هست!
-دوست داری متقابلا هم رو پوشش بدیم نه؟!..و منم همین رو میخوام!!..تو نقص هایی داری اما من اون نقص هارو میشناسم و میدونم مانع رابطه مون نمی شن!!..اونها خواستنی اند..برای من!!
لباش رو تو دهنش کشید که توسط آلفا به بیرون برگشتن تا آلفا اونها و داخل دهن خودشون بکشه
هردو انقدر تو بوسه غرق شده بودن که توجه ای به خونریزی های روی صفحه بزرگ سینما نداشتند و گذاشتند فیلم با بی توجهی اونها به پایان خودش برسه
*****
-میای تو پارک قدم بزنیم!!..شبا خیلی قشنگ و آرومه!
-خطرناک نیست؟!
-چون تو هستی نه!!
همین جمله ییبو رو یه دور تا آسمون هفتم اوج داد و به زمین برگردوند..سینه ستپر کرد و با غرور دست ژان رو گرفت
-باشه بریم!
ژان خیلی سعی کرد جلوی خودش رو بگیره تا جلوی رفتار های بچه گانه ییبو نخنده اما نتونست و خودش رو آزاد کرد
-یا!..بهم نخنددد!
اما خود ییبو هم طاقت نیاورد و زد زیر خنده...
پارک با صدای جیرجیرک ها هر از گاهی صدای بوق ماشین ها سکوتش شکسته میشد ولی زیبایی های خودش رو زیر نور چراغ ها حفظ کرده بود
-ژان اینجا باش برم بستنی بگیرم!!
-تو این سرما؟!
-خیلی سردته؟!
-نه...برو بگیر!
ژان لبخند زد و بعد بوسه ای به دماغ قرمز ژان که از شال گردنش بیرون اومده بود شال رو بالا کشید و دوید به سمت مغازه
ژان روی نیمکت رو به روی مغازه نشست تا منتظر ییبو بمونه!
از ذوق و خوشحالی ای که امروز داشت پاهاش رو روی هوا تاب میداد
-خیلی خوشحالی؟!...
اون صدا مثل سوهان روی قلب و خوشحالی ژان فرود اومد
-از.اینجا.ب.رو!
بلند شد تا خودش رو قوی نشون بده!..از شانس بدش امروز از اون اسپری ها استفاده نکرده بود تا ییبو رایحه اش رو حس کنه
-خیلی وقته هم رو ندیدیم اونوقت میخوای برم!
-فکر کردم بعد این همه وقت دیگه کاری باهم نداریم لوکاس!
-خیلی حرف ها دارم که باهات بزنم عزیزم اما الان وقتش نیست
سریع جان رو به بغل گرفت و گوشش رو مکید
-خیلی خوشحالم که من رو یادته!!
و از اونجا رفت..
*****
دیگه چیز زیادی از قرارشون متوجه نشد و همه اش ذهنش درگیر برگشت لوکاس بود و هرچی ییبو ازش سوال میکرد با بهانه های الکی بیشتر نگرانی برای بچه ها از زیرش در میرفت
ییبو می دونست موضوعی این وسط درست نیست اما هنوز اونقدر به دوست پسرش نزدیک نشده بود که دخالتی توش داشته باشه و تنها کمکی که تونست بکنه زودتر تموم کردن قرارشون بود!!
دلش راضی نبود که بزاره ژان از ماشینش پیاده شه اما اون زیادی آشفته بود
-ژان مطمئن باشم حالت خوبه؟!
-آره ییبو باز متاسفم که خرابش کردم
-نه ژان تو هیچی رو خراب نکردی ما هنوزم فرصت داریم مگه نه؟!
به تردید افتاده بود..شاید این پریشونی به خاطر اشتباهی بود که از خودش سرزده و خبر نداره!
-البته بعدا بهت زنگ میزنم
و به همین راحتی ز آغوشش بیرون اومد و وارد خونه اش شد
عیبی نداره من باز اون رو میبینم!...و بعدها حتی دیگه اندازه یک لباس هم  فاصله نخواهیم داشت!

Family_YizhanArmy(پایان یافته)Where stories live. Discover now