Family_part9

1.1K 235 8
                                    

لوهان کم حرف مون بعد از رفتن به مهدکودک به کل عوض شد و یه لحظه ساکت نمی نشست!!
-سهونی میگه گربه ها آهو نمیخورن!!...شیرها و گرگ ها آهو میخورن...میگه من یه آهو ام که اون مراقبمه!!..اما چجوری مراقبمه مامان؟!..وقتی خودش گرگه!!
-نمیدونم عزیزم!!
-اوه پس ازش فردا می پرسم اون خیلی باهوشه!!
-سهونی درباره ی مامانش بهت نگفته؟!
تحمل نکردم و پرسیدم..هرچند زیاد امیدی به گفته ی لوهان نداشتم اما همین هم ممکن بود حسودی این چندروزم رو تسکین بده!!
-سهونی ماما نداره!!..اون بهم گفت تو خیلی خوشگل و مهربونی و اون دوست داره یه مامان مثل تو داشته باشه..نترس ماما من تورو بهش نمیدم
لوهان همونطور که دستم رو محکم بین دودستش گرفته بود با همون لباس آهوییش کنارم راه میومد و فقط فک میزد!!
جوابم رو گرفتم ولی باز ممکن بود یه نقشه باشه که ییبو و پسرش روی هم ریختن!!
-چی درهمت کرده ژان؟!
-هیچی..
-سه ثانیه فرصت داری بگی وگرنه همین الان میفرستمت خونه!
بکهیون فضول همیشه باید از همه چی سردرمیاورد..مشورت با اون شاید به درد خورد چون اون و چانی هم شرایط شبیه به من و ییبو رو داشتند!
-یه آلفا..
-میدونستممم!!
جیغ زد و روی صندلی جلوم تلپ شد
-خب؟!! خب؟!!
-آروم باش بچه!!
-بگوووو
چشم چرخوندم و دوباره دپرس شدم
-ازم خواست مارکم کنه!!...
-کیه؟..چیکاره است؟؟...جذابه؟؟...مگه الکیه من باید تایید کنم!!
پوکر شدم
-چرا باید تو تایید کنی؟!
لبخند مستطیلی زد
-راست میگیااا!!.جو برم داشت!!بوگووو بانی!!
ماجرا رو که براش تعریف کردم خیلی جدی و ناراحت بود..اولین بار بود اینطور میدیدمش
-گفتی اسمش ییبو بود؟!
سر تکون دادم و لبم رو جویدم!
-خب من...
نگاهش رو از فنجون مقابلش گرفت و یه دور از بالا تا پایینم رو برانداز کرد!
-من تو فالتون پسر دیدم:/!!(بکیه دیگه:))
به محض پایان جمله اش بلند بلند زد زیرخنده که متوجه خنده ی فرد دومی هم شدم
-سلام ددییی!!
عوقی زدم و به پرش بلند بکهیون روی چانی نگاه کردم...خاک تو سرم چرا داشتم خودم و ییبو رو جاشون می گرفتم!!
سرم رو تند تند تکون دادم تا این افکار رو بندازم بیرون از سرم!!
-ژان رسما از دست رفتی!..توهم میخوای؟!
-آر..معلومه که نه!!
با خنده ی د.باره اون دو نفر فهمیدم برای اصلاح دیرشده و تا آخر عمر باید برم سرم رو بکنم تو برف!!
-ژان تو تموم این مدت تنها بودی یه شانس به خودت بده!!
-نه آلفاها...
-ژان گه اون اگه آلفای بدی بود نمیومد ازت اجازه بگیره یا حتی لازم نبودبرات نقش بازی کنه و دروغ بگه!!..طبیعت ما آلفاها همینه که به زور و بازو همه چیز رو به دست میاریم ولی عشق خوی انسانیم رو قوی تر از گرگمون میکنه و نمیزاره به فرد رو به رومون آسیبی بزنیم!!
جای بکی رو به روم نشست و با گرفتن دستام ادامه داد
-حرف من رو به عنوان یه دوست و آلفا قبول کن ژان..من بهت ضمانت میدم بوبو هیچ صدمه ای به تو و بچه هات نمیزنه!!
من و بکهیون با شگفتی داد زدیم
-بوبو؟!!!!
خنده ای کرد و پشت گردنش رو ماساژ داد
-آههه...آره من و آلفایی که تو میگی هم دانشگاهی بودیم!! و اونطور که من میشناختم اون پس اهل هیچ خلاف و خوش گذرونی ای مثل ما نبود و تو کتاب خونه ها سیر می کرد!!
یه جور حس خوبی میداد که عاشق آدم درستی شدم!!...لبم رو از درون گاز گرفتم تا تبدل به یه لبخند ضایع نشند وگرنه تمام عمر باید متلک های بکی رو تحمل کنم
-پس باهات هم سنه؟!
منم کنجکاو شدم!!..به قیافه اش نمی خورد هم سن های من باشه!!
-آره اونم 26 سالشه!
پس سه سال اختلاف داشتیم!!
-من اومدمم!!
-بیبی با کی برگشتی؟!
-بابا من بزرگ شدم نی نی که نیستم!!
هر سه تامون به بامزگی تهیونگ کوچولو خندیدیم!
-خیله خب تهیونگ کی تورو رسوند؟!
چان پرسید و اون هم جواب داد
-عمو جینی!!
-قهوه ات سرد شده ژان بده عوضش کنم!
-اوه عمو اینجاست!!..پس کی هانا و لوهان رو خونه برد!!
انقدر مشغول خودم شدم که پاک بچه هارو یادم رفت
-کی بردشون؟!
-نمیدونم یه مرد بلند با ماشین سفید بدون سقف..
مشخصاتش شبیه به ییبو بود پس بدون خداحافظی ماشین رو روشن کردم و طرف خونه روندم
*****
مشین رو توی پارکینگ دیدم اما خبری از بچه ها و ییبو نبود!
دستام می لرزید و دکمه های آسانسور رو نمیتونستم درست بزنم و تقریبا همه ی طبقه هارو زدم!
درخونه رو که باز کردم بچه هارو ندیدم!!...اشکم داشت سرازیر میشد که یادم افتاد دفعه پیش ییبو من رو خونه ی خودش برد
خوشبختانه طبقه و واحد ییبو رو بلد بودم پس با قدم های بلند توی راهرو دویدم و با کلی نفس نفس کوبیدم به درش
-کی..ژان!
-ب.چه..ها..
-ماماننن!..بابای سهون موتور داره بیا ببین خیلی خوشگله از همون هاست که من میخوام!
صدای خوشحال هانا از پشت ییبو اومد که داشت نزدیک تر میشد
نفس راحتی کشیدم و بغلش کردم
-ماما حالت خوبه؟!
-آره عزیزم..آره دلبندم!!
هانا هم دستای کوچیکش رو دور گردنم حلقه کرد و بوس آبداری نسار گونه ام کرد!
از پشتم ییبو در خونه رو بست که یادم افتاد من حتی به داخل دعوت نشده بودم!
-ممنون که مراقب بچه هام بودید!..وسایل خودت و لوهان رو بردار بریم!
رو به هانا گفتم که قبل اعتراض از سمت اون ییبو به حرف اومد
-شام سفارش دادم بمونید باهم بخوریم..لطفا!
 هانا و لوهان و سهون هم از دست ها و لباسم می کشیدن و لطفا لطفا می کردن
-خیله خب می مونیم ممنون آقای وانگ!
-خواهش میکنم...
*****
نیم ساعتی رو با بکهیون حرف زدم که بعد رفتن یهوییم نگران شده بود حال بچه ها چطوره که اتفاقات رو براش تعریف کردم!
-این فرصت خوبیه!!
-برای چی؟!
-با آلفا حرف بزن و در اخرم با کلی ناز و ادا قبول کن!
-یا بکهیون!!
خندید...آه کشیدم نباید از ای بشر انتظار جدی بودن داشت!
-جدا از شوخی بشین حرف بزن و امشب تکلیفت رو معلوم کن!
-زود نیست؟!
-همین ناز و اداها رو درآوردی که ترشیدی بدبخت!!
با کلی حرص سرم داد زد و یاد مامان بزرگ های عهد بوق افتادم
-بکهیون خب ترس داره!
-ترس چی آخه؟!..خوبه پولدار و جذاب و جنتلمن و...
صداهای نامفهوم چانی از پشت خط که بوی مالکیت می دادبه خنده ام انداخت
-خیله خب آقای حسود!!..ژان نزاری از دستت بپره ها!!
-باشه..
-آفرین پسر خوبم!! بهت خوش بگذره!!
میتونستم لبخند شیطانی شو از اینجاهم حس کنم و موهای تنم سیخ شد
-شب بخیر به چانی سلام برسون
قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم..امشب قراره تا شام فقط طول بکشه پس اتفاقی نمی افته!!
از اتاق ییبو بیرون رفتم و منظره جلوروم کاری کرد که سرجام متوقف شم
بچه هام و سهون و ییبو حسابی رفیق شده بودن و بدون درنظر گرفتن مکان و زمان می خندیدن و بازی میکردن
تفنگ کوچولو ها و سرباز های کنارشون رو سمت باباشون پرت می کردند و فریاد شادی سر میدادند!
هرچقدر هم از آلفاها زخم خورده باشم و بی اعتماد نسبت بهشون بزرگ شده باشم...
باز دوباره دارم به یکی دیگه اعتماد میکنم؟!!...
ممکنه فرق داشته باشه؟!...یا باز دوباره آسیب میبینم؟!
به یاد بغلش که محبت و عشق فقط ازش حس میشد افتادم!
فکر کنم دوباره بخوام اعتماد کنم!!..شاید زخم خوردن از این یکی واقعا از پا درم بیاره..اما انسان تا زنده است باید بازی و خطا کنه مگه نه؟!

Family_YizhanArmy(پایان یافته)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang