اول از همه باید یه جا پیدا کنم که بمونم...خودم رو مشغول فکر کردن برای زندگیم کردم تا به نگاه های مردم توجه نکنم!
از الان به بعد حتی اتوبوس هم برام خطرناک میشه...
یه مسافرخونه ارزون و نزدیک به مدرسه رفتم تا بعدا خونه اجاره ای پیدا کنم!
پولی که توی کارت مادرم بود شاید چندماهی ساپورت من و خونم رو می کرد ولی باید کار پیدا می کردم تا خیالم واسه بچه راحت بشه
اتاق کوچک و تمیزی بود..مثل اتاقم توی عمارت پدریم بود و حس غریبی بهم نمی داد
روی تخت ولو شدم و شکمم رو نوازش کردم...
-الان اونجایی؟!..حالت خوبه؟!
چیزی حس نمی کردم..خب فکر کنم هنوز خیلی زوده!
-من نمی کشمت..میخوام باهم زندگی کنیم!
برای امگا بودنمه یا همیشه از بچه ها خوشم میومده؟!..چون الان خیلی ذوق داشتم که سریع ببینمش و بزرگش کنم!!
زنگ گوشیم نوازش هام رو متوقف کرد و برش داشتم
-سلام مامان
-سلام عزیزم..حالت خوبه؟!..کسی اذیتت نکرد؟!..کجایی؟!
-مامان آروم باش!!..من حالم خوبه!..تو یه مسافرخونه ام
-چرا رفتی همچین جاهایی!؟...خطرناکه..
خیلی آروم صحبت می کرد و متوجه شدم بابا بهش اجازه نداده بهم زنگ بزنه و نمیخواد اون متوجه بشه
-غذا خوردی؟!
-نه یادم رفت الان میخورم!!
-باشه پس مراقب خودت باش!..
-چشم دوست دارم!
****
تلویزیون رو روشن کردم و همراه فیلم دیدن غذامم باز کردم..
فیلم خیلی شبیه به زندگی من بود!!...امگای بچه داری که تنها زندگی می کرد..اون پسرکوچولو خیلی بانمک بود یعنی بچه منم اینقدر خوشگل میشد؟!...
گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم
(چطوری بچه مون خوشگل میشه؟)
کلی خوراکی های مختلف بهم پیشنهاد داده بود تا بخورم و همینطور بعضی فیلم ها و تصاویر که می گفتن دیدنشون روی چهره ی بچه تاثیر داره و بعضی هام میگفتن به پدر و مادرش بستگی داره!!
من قیافه ام که خوبه اون آلفای عوضی هم چهره ی خوبی داشت پس حتما خیلی خوشگل یا خیلی جذاب میشه!
اوه اینجا میگه بعدا ویار یا تخلخل احساسات پیدا می کنم و در ضعیف ترین حالت یک امگا قرار می گیرم!!
واقعا از من بدبخت ترم هست؟!..همین الانم احساس ضعف می کردم حالا قراره ضعیف ترهم بشم!!
از گوشی کشیدم بیرون و سراغ درس هام رفتم...تا موقع خواب برسه!
*****
این سه ماه تنهایی به خیر گذشت....ساختمونی که توش خونه ی ارزونی پیدا کرده بودم داغون و قدیمی بود و ساکنانش حتی بدتر از ساختمون خراب بودن!
پولی که به کارت مادرم واریز می کرد ثابت بود و چون روم هم نمیشد به مادرم بگم به خاطر ویارم پول بیشتر بده خودم هزینه هام رو جور میکردم
مدرسه رو تازگی ول کرده بودم و تو خونه درس می خوندم بارداری آدم رو زود خسته و خواب آلود می کنه!
و از بقیه ی اتفاق های تازه این بود که دختر کوچولوم تازگی یاد گرفته بود نصف شب ها خیلی زمان خوبی برای تمرین فوتباله!!
هردفعه با ضرباتش جوری از خواب می پروندم که بعدش چشمام روهم نمی رفت و شب بیداری می کشیدم!
-سلام پسرم..سیب زمینی شیرین میخوای؟!
-ممنون مادربزرگ!
-دوتا بخور برای بچه خوبه!..
مادربزرگ ساکن ساختمون نبود فقط جلوی در سیب زمینی شیرین می فروخت و تنها چیز گیاهی ای بود که باعث حالت تهوع ام نمیشد!!
دختر کوچولوم گوشت زیاد دوست داره که عادی نبود چون معمولا آلفا ها خوی وحشی داشتن و حالا منی که اونقدر ازگوشت خوشم نمیومد الان به خاطرش عاشق گوشت شده بودم!!
وارد خونه تر و تمیزم شدم و سریعا سراغه بوم های نقاشیم رفتم
بیشتر شغل های پاره وقت برای بقیه نوع هاست و اون هایی هم که امگاها رو راه میدن شرط مارک شدگی و ازدواج داره!
پس کسب و کار خودم رو با رنگ و نقاشی راه انداختم!!
از بچه گی استعداد ذاتی توی کشیدن و طراحی داشتم پس یه سایت تقاضایی برای طراحی بنر و پوستر راه انداختم و در عرض یکی دوماه به خاطر ایده های تازه ام خیلی پر رونقش کردم..
پشت بوم نشستم و مشغول کشیدن تابلوی درخواستی همسایه مون شدم..مادرم می گفت برای اینکه بتونم درامان بمونم یکی از راه ها رابطه ی خوب با همسایه هاست!!
امگاهای اینجا بعضی هاشون که مثل من بی پول بودن برام غذا یا لباس می آوردن چون تو این مدت غیر خرید از فروشگاه محل جرئت نمی کنم جای دیگه ای برم!
-الان نه...
هوفی کشیدم و رفتم تا یه بستنی شکلاتی از تو فریزر برداشتم
-اینم خوراکی محبوبت بچه!..حالا بزار به کارم آییی
با لگدهای پیاپی اش فهمیدم این کار رو دوست نداره و میخواد بازی کنیم
آه کشیدم فعلا که حرف بچه زوره!!
-خب بیا تی وی ببینیم!
لگداش قطع شد..واقعا می فهمه چی میگم؟!
تلویزیون رو روی باب اسفنجی گذاشتم و خودم به طرح پوستر تبلیغ آبمیوه ام ادامه دادم
دکتر بهم گفته بود اینکه میخوام بچه رو بدون حضور یه آلفا پرورشش بدم خیلی ریسک داره چون اون به رایحه ی جفت مادرش برای سالم بودن نیاز داره!
-سلام ماما..
-برگرد خونه..
صدای پدرم بود و حتما مامانم لو رفته
-چی؟...
-میگم برگرد خونه ژان..
گیج شدم..صداش آروم بود یعنی بخشیده بودتم!
-منو بخشیدی؟!
-آره پسرم...
صدای تق و توقی از پشت خط اومد و جلوی حرف زدنم رو گرفت
-برنگرد ژان..نگو کجایییی!
صدای داد مادرم با کلی صدای دیگه همراه شد اما واضح شنیدم و لرز بدنم رو برداشت
-مامان...
-برگرد خونه پسره ی هرزه!
-نمیام...
-اون رو هنوز داری؟!
-اون بچه ی من و نوه شماست پدر!!و آره من قراره تا آخر عمرم داشته باشمش!!
-ای نمک به حروم!!چطور میتونی جواب من رو بدییی؟!
الان که پیشش نبودم فرمون و صدای آلفاییش هیچ تاثیری روم نداشت و میتونستم راحت حرف دلم رو بزنم
-دیگه بهم زنگ نزدید پدربزرگ بچه ام!!
سیع گوشی رو قطع کردم و تماس های بعدیش رو نادیده گرفتم
-ببخشید که مجبور شدی صدای دعواهای مارو بشنوی!...میدونم چقدر دردناک میتونه باشه!!
چون خودم با همین دعواها بزرگ شدم اما کسی ازم معذرت نخواست:)
*****
چیز پررنگی که به هرکسی بگی امگا!..؛یادش میوفته دوره ی هیته..مضخرف ترین دوره ای که میتونه ممکن باشه!!
تو دوره هیت تو رایحه ی خیلی زیاد و غلیظی منتشر میکنی تا آلفاهای دور و برت رو جذب کنی و مارک بشی
داروهای ضدهیت وجود داشتن اما قیمت خیلی بالا و کم بودنشون اجازه خرید بهم نمی دادند!
الان من اینجا تو دوره هیت و روی تختم بودم و امید داشتم که پتوی نازکم بتونه جلوی بو رو بگیره!!
نفس عمیق می کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم که بوی تحریک کننده ام به بویی معمولی تبدیل بشه اما بی فایده بود!
من الان تحریک شده بودم و گرمای پتو اصلا به حالم کمک نمی کرد و تازه عرق هم کرده بودم و عرق هامم بوی خودم رو می داد!
از این وضعیت فاکی متنفرم...
به محض بیرون اومدنم از پتو برای تنفس هوای تازه در به شدت کوبیده شد
نصف شب بود و یکی در میزد...لرزون و با پتو خودم رو به راهرو رسوندم و از همونجا داد زدم
-کیه؟!..
-نگهبان ساختمونم آقا
-چیکار دارید؟!
صدایی ازش نیومد عجیب بود..دهنم رو باز کردم دوباره بپرسم که در با صدای تقی باز شد..اون نگهبان لعنتی مطمئنا کلیدهارو داشت
قدم قدم عقب رفتم تو آشپزخونه و پشت اپن قایم شدم
-هی امگا..بیابیرون..کاریت ندارم..
ضایع تر از این نمی تونست گولم بزنه..دم و بازدم های عمیقش لو میداد که رد بوی تو ساختمون رو گرفته و خیلی زود بهم میرسه!...
دستم رو دراز کردم تا دنبال یه چیز تیز باشم..طبق قانون امگاهای تنها حق ندارن بیشتر از یه کارد و چاقوی آشپزخونه و قیچی وسایل تیز دیگه ای داشته باشند و متاسفانه اون هاهم از من خیلی دور بودن!
وقتی راه افتاد بره طبقه بالا خودم رو روی زمین جلو کشیدم تا به چاقو برسم
سرم رو برگردوندم ببینم کجاست و هم زمان چاقورو بیرون کشیدم که صدای افتادن قاشق چنگال ها داخل خونه پیچید و اون آلفا سریع سمتم اومد
-برو عقبببب...
جیغ زدم و او هم خونسرد به چاقو زل زد...
رایحه ی لعنتی آلفاها...گیج و مست کننده برای مطیع کردن ما استفاده می شد الان با بوم مخلوط شده بود!
-چرا داری این کار رو میکنی؟!..تو جفت داری!
قبلا خانم مهربونش رو دیده بودم و برام ناراحت کننده بود که جفتش همچین آدمی عه!
-نترس بچه جون اومدم کمکت کنم...
به چشمای قرمز شهوتیش نگاه کردم و جلوی خودم رو گرفتم بالا نیارم
-من کمک لازم ندرم برو بیرون!!
-تو تحریک شدی!
لبخند چندش آورش دندون های زرد و سیاهش رو نشون می داد و بیشتر حال بهم زنش می کرد
-برووو...
با چشم بسته فریاد زدم که فهمید نمیتونم از ضعف چاقو رو تو دستم نگه دارم و کشیدش
-گم...
دستش رو روی دهنم گذاشت و بغلم کرد
مشت هام روش هیچ اثری نداشت و اون روی کاناپه انداختتم
به گردنم حمله ور شد و با دستاش سینه هام رو مالید
-نه..
****
(راوی)
آلفای پیر نمی تونست از چنین امگایی بگذره اما باید به خونه برمی گشت پس اون رو در تاریکی های شب به اتاق نگهبانی برد و به تخت بست
امگا صبح با طناب هایی دور پاها و دستش بیدار شد
دهنش بسته نبود اما ورود بی رحمانه عضو اون آلفا به دهنش و ضربه های متعدد به گلوش صداش رو خش دار وضعیف کرده بود
-کمک..کسی اونجاست
دست ها و پاهاش رو می کشید تا شاید اون گره ها باز بشوند ولی تنها به خودش آسیب زد
نگهبان زودتر از موعد از خانه اش راه افتاد و بچه هایش را به مدرسه نرساند تا به طعمه ی داخل محل کارش برسد
به محض بازکردن در عطر وانیل و هلو و شراب اعلایی در دماغش پیچید که اورا از حود بیخود کرد!
اون آلفای پیر خیلی وقت بود که از بوی نعنا و ریحون همسرش خسته شده بود و این عطر شیرین واقعا متفاوت بود!
ژان با دیدن اون بیشتر تقلا و سر و صدا کرد بلکه تغییر و معجزه ای مانع از نزدیکی اون آلفای بی رحم شود
-حتی بعد خوابم زیبایی!
چشماش رو از لمس دست زخمت اون پیرمرد بست و تا حد امکان خودش را کنار کشید
-میخوام برم...
توجه ای به سخنان امگا نداشت و تنها تکان خوردن اون لبای صورتی و نرم نظرش را جلب کرد
بیشتر به رویش خم شد و بوسه ایرا با او شروع کرد..مخالفت های اون امگا به دلش نشست و بیشتر علقه مند به این رابطه زوری شد!
ژان لبانش را محکم بهم فشار میداد تا زیر دندان های زشت و کثیف اون متجاوز نروند...از خودش متنفر بود و اگر زندگی ای دیگر به او متصل نبود به طور حتم با گاز گرفتن از زبونش خود را می کشت!
****
تا اتمام دوره هیت امگا اورا در پیش خود نگه داشت و ذره ذره بدنش را کشف کرد و بعد آن به خاطر شروع تعطیلات کریسمس ناچارا ژان را رها کرد
ژان با آزاد شدنش به پیش پلیس رفت ولی دنیا بر مراد آلفاها می گذرد مگرنه؟!
کی به حرف امگای تنها و بی پولی مثل اون اهمیت میده؟!.. کمک که هیچ؛اونها حتی ژان را متهم به اخاذی کردند!
تو دوره ی تعطیلات همه ی خیابون ها رنگ قرمز و سبز گرفته بودند و مردم درشادی کنار خانواده هایشان قدم می زدند!
ژان با حسرت به اون خانواده ها نگاه می کرد و خودش را قدم قدم زنان که بیشترین سرعتی بود که با وجود خونریزی و ضعف قادر به راه رفتن بود به بیمارستان رساند..اون نمی خواست خانواده کوچکی که در رویاهایش داشت را از دست بدهد!
-آقای دکتر...
لباش رو می جوید و نگران دکتری که برگه ی آزمایشش را عمیق می خواند صدا زد!!
اشک هایش آماده ریختن بودند که..
-خیلی عجیبه..با حالی که اینجا بودید انتظار مرگ جنین رو داشتیم اما بچه سالمه!
نفس راحتی بیرون داد و از ته دل لبخند زد..دختر کوچولوش هنوز اونجا بود
-ممنون ممنون!
دکتر خندید و مهربانانه از شیرینی های جلویش به او داد
-ما که کاری نکردیم دخترت خیلی قویه مثل مادرش!
لبخند غمگینی صورتش رو مزین کرد..اگه قوی تر بود نمی ذاشت همچین بلایی سر اون و دخترش بیاید
از شیرینی ها خورد که لگد آرومی را حس کرد...
-اوه خوشت اومده؟!
دوباره لگد...این ارتباط برای ژان خیلی شیرین بود احساس میکرد اون دختر به دنیا نیومده از کل دنیا بیشتر درکش میکند
از کلیسا که می گذشت واردش شد و شمعی روشن کرد
-خدایا ممنون که یکی از دخترانت رو بهم دادی..قول میدم ازش تا آخرین حد توانم مراقبت کنم!...اون پدر نداره پس میشه خواهش کنم که خودت جای پدرش مراقبش باشید!..شما به همه کمک می کنید مگه نه؟!..لطفا حواستون به ماهم باشه..بازم ممنون!
از جلوی محراب کنار رفت و از اون کلیسای بزرگ خلوت با دلی خالی شده به خانه اش برگشت
YOU ARE READING
Family_YizhanArmy(پایان یافته)
Fanfictionژانر : امگاورس_اسمات_واقعا مثبت هجده سال🔞 🚫🚫اصلا توصیه نمیشود این رو نخونید😅💜 دلم نمیاد حذفش کنم فقط😬 کاپل : ییژان هونهان تهکوک چانبک نامجین 💙فصل دوم آپ شد💙 خلاصه : ╔•°༄•🌞•═══════•°༄༚ 🐾ژان تو اولین روز امگا بودنش مورد حمله ی یک آلف...