Family_part6

1.2K 257 12
                                    

*دوسال بعد*
جلوی بوم نقاشی طبق معمول به کارم می رسیدم که لوهان وارد اتاق شد
-چیزی شده آهو کوچولو؟!
با اون لباس آهویی که تنش کرده بود واقعا با آهو های حیات وحش مو نمیزد و ترغیبم می کرد اینطور صداش بزنم
-مامانی...
-هوم؟!
این پا اون پا کرد و من با لذت به حرکات کیوتش خیره موندم تا حرفش رو بزنه
-میخوام برم مهد!
یکم جا خوردم اما درخواست بعیدی نبود..خواهرش نبود حوصله اش سر میرفت کوچولوم
-باشه!!
گل از گلش شکفت و خندید و کیفش رو که پر از عروسک های موردعلاقه ی حیوونیش کرده بود داخل اتاق آورد
خندیدم و بغلش کردم
-الان که نمیریم خوشگلم!!
لباش آویزون شدن
-پس کی میریم؟!
-اول میپرسم ببینم برای تو کلاس دارن یا نه!..بعدش میفرستمت!
-باشه..پس منتظر می مونم
اون هم مثل خواهرش خیلی باهوش بود..این ویژگی خیلی بهم کمک می کرد تا متقاعدش کنم
-خب الان وقتشه بریم دنبال خواهرت!
دوباره صورتش درخشان شد و زودتر از من دوید طرف در منم دنبالش بدون هیچ عجله ای رفتم چون اون به هرحال دستش به دستگیره نمی رسید!!
****
-اینجارو امضا کنید تموم میشه!!
لوهان آروم و قرار نداشت مثل همه ی مربی های اونجا که به چهره ی پسرم چشم دوخته بودن و بهش آبنبات میدادن تا باهاشون حرف بزنه!!
حتی به خاطر چهره ناز و مو و چشم رنگیش بهم تخفیف هم دادند!!
-قراره تو کدوم کلاس باشه؟!
-بچه تون باهوشه اما اینجا مدرسه نیست و باید بین هم سن های خودش باشه!!..کلاس شکوفه ها!
لبخندی زدم و تشکری کردم و بعد خداحافظی سه تایی به سمت ماشین رفتیم
-مامان لوهان بامن میاد؟!
-آره عزیزم..
-اوکی پس حسابی حواسم بهش هست..میتونی بهم اعتماد کنی لاو!!
از اینکه براش برنامه آموزش زبان نصب کردم مثل چی پشیمونم!!
-باشه ولی چرا انقدر جدی؟!
طوری بهم نگاه کرد که حس احمق بودن کردم!!
-معلومه دیگه انقدر خوشگله همه میخوان بدزدنش منم مراقبشم مثل یه جغد چشم گنده:/
خندم گرفت با بخش آخر حرفش نتونستم تحمل کنم و بلند خندیدم
-چرا میخندیییی؟!!...جدی گفتممم
-باشه باشه خیلی خوبه خانم جغده...
باز خندیدم و لوهانم از پشت خندید و تکرار کرد
-خانم جغده...هانا یه جغده!!
-نمیدونید چشمای جغد چقدر کاربردیه!!؟؟
****
(راوی)
تاتی تاتی کنان از تخت پایین پرید و سمت تخت خواهرش رفت
-هانا..هانااا
هانا چشمای خمارش رو مالید و به لوهان نگاه سرزنش آمیزی انداخت
-لولو چرا بیدارم کردی؟!
لوهان با انگشت های کوچولوش ساعت روی دیوار رو نشونه گرفت و خواهرش پوفی کرد
-هنوز زوده!
لوهان پاهاش رو به زمین کوبید
-من میخوام الان بریم!!
هانا هم به تبعیت از اون روی تخت پاهاش رو کوبید
-ولی الان بسته است!!..اگه اینجوری کنی اونجا میدمت گربه ی مهد بخورتت!!
لوهان سریع ایستاد...اون نمی خواست خورده بشه!!..نه توسط یه گربه ی خپل و زشت
-اونجا گربه داره؟!
-آره بیبی ولی نونا اونجاست تا مراقبت باشه!
لوهان خودش رو روی تخت آبجیش بالا کشید و تو بغلش رفت
-نونا نمیزاره لوهان خورده بشه؟!
-آره نمیزاره چون وقتی لوهانی بزرگ بشه نونا خودش اون رو میخوره
تن لوهان لرزید..یعنی واقعا قرار بود یکی بخورتش؟!..چقدر دردناک
-نونا منو بخوره بهتر از اینه که پیشی بخوره!!
هانا لبخند پیروز مندانه ای زد و داداش خنگش رو خوابوند
-درسته!!..حالا بخواب خوراکی خوشمزه!
*****(واسه این بخش دلم از کیوتی بیبی لو ضعف رفت:")
پلک های خسته شو با کوبش محکم پاهایی تو خونه از هم فاصله داد
-بچه ها ندویید!
تو حالت نیمه بیدار دستور داد و سریع هم عملی شد چون اونها الان جلوی مامانشون حاضر و آماده وایساده بودند
ژان با دیدن لبخند بشاش و تمیزشون متعجب شد! همیشه کلی بازی سر اینکه حموم برن و خودشون رو تمیز کنند راه میافتاد!
-چیزی شده؟!
-بریم مهددد!!
دوتاشون یک صدا به زبون آوردن و باعث شدن جان دوباره عاشق بچه های شر و شیطونش بشه!!
-باشههه
مثل بچه هاش داد زد و سر میز صبحانه فرستادشون...

-خداحافظ مامان!!
هانا دست برادرکوچولوش رو گرفت و سریع به سمت داخل رفتند
جان هم دوباره ماشین رو روشن کرد و به محل کارش توی گالری عکاسی روند!!
جان از این کارش بیشتر از همه ی شغل های گذشته اش راضی بود..حقوق خوب و علاقه ی زیادی به این رشته داشت اما وقت دانشگاه رفتن نداشت پس توی اون گالری مشغول کار شد
اوایل کار زیادی بهش غیر از مرتب کردن وسایل و تمیزکاری داده نمی شد و با گذر زمان و کشف استعداد یهوییش الان اون هم کنار عکس ها فعالیت میکرد و حقوق بالایی می گرفت
زندگی داشت خوب پیش می رفت البته فعلا...!
*****
به ماشین تکیه داد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت
-هنوز نیم ساعت مونده...
-سلام!!
سرش رو بلند کرد تا صاحب صدا رو ببینه
یه آلفای دیگه؟!...اما اون مطمئن بود اسپری مخفی کننده بوش رو زده!!..خیلی بابتش هزینه کرده بود پس اگه سرش کلاه رفته باشه واقعا ضرر می کرد از خرید یه بسته اش!!
-سلام..
خیلی آروم زمزمه کرد اما اون آلفا شنید
-تو یه امگایی؟!
با تعجب گفت و قبل لو رفتنم زنگ خونه به صدا در اومد و موجی از بچه های کوچولو از در بیرون اومدن و داخل حیاط جمع شدن!!
-هانا!!
چون کلاس اون و لوهان جدا بود پس اینکه تنها ببینمش عادیه حالا باید دبال لوهان بگردم!
-لوهان رو ندیدی؟!
-نه زودتر اومده بیرون!!
کمی تو حیاط نگاهم رو چرخوندم که اون رو پیش یک پسر دیگه رو ی نیمکت پیدا کردم که دست هم رو گرفته بودن
-لوهان!
-سهون!
صدای فریاد دیگه ای کنارم توجه ام رو جلب کرد
همون آلفا بود!!
سمت پسر کنار لوهان رفت..من و هاناهم سمت لوهان
-دستش رو ول کن!!
-نمیخوام!!
اون پسر با اخم و صورت سردی رو به باباش زمزمه کرد و دست لوهانم رو محکم تر گرفت
-پسرت رو از پسرم دور کن!!
رو به اون آلفا گفتم چون صورت لوهان از درد دستش جمع شده بود
-هونی ولم کن...
من و اون آلفای سرد نگاه خثبانه مون رو با ول شدن دست بچه هامون تموم کردیم
پسرش هم به خودش رفته!!..از خودراضی و سرد!!
اون الفا کمی حس متفاوت داشت..کنارش نمی ترسیدم و حتی حس خوبی ازش دریافت می کردم و همزمان دوست هم داشتم بهش بپرم!!
-اسمت چیه؟!
بی مقدمه پرسیدم که یه تای ابروش رو بالا برد..میتونه فکر کنه دارم باهاش لاس میزنم ولی من نمیتونم همش به عنوان اون آلفا فکر کنم!!
-ییبو..وانگ ییبو!!
-بابا لوهان رو ببریم خونه!!
اون پسر دیگه زیادی پررو شده بود
-نمیشه اون پسر منه!!
چشم غره ای رفت و لوهان رو بغل کرد
-اون امگای منه!!
-هاا؟!
من و ییبو با دهن باز رو به اون بچه دوساله که می گفت پسرم که هنوز معلوم نی چه تیپیه امگاشه خیره شدیم!!
-سهون!!
ییبو زودتر به خودش اومد و لوهان رو از بغلش کشید بیرون
-باید باهم حرف بزنیم!!
سهون با لگدی به زمین سمت درخروجی رفت! و پدرش به سمت من برگشت
-بابت رفتارش معذرت میخوام آقای..
-شیائو..شیائوجان!
-خوشبختم آقای جان!!..پسر و دخترتون خیلی زیبا هستند
-ممنونم
دستش رو به طرف دراز کرد و منم دستم رو با تردید لای دستای بزگش کردم
توهم زدم یا اون واقعا انگشت شصتش رو پشت دستم کشید
قلبم تند تند میزد و میتونستم جمع شدن خون تو صورتم رو حس کنم..این چه اتفاقی بود؟!
-حسش میکنی؟!...
نگاهم هنوز روی دستامون بود که جلوتر کشیدم و تو آغوشش پرت شدم
داشتم تو هیت می رفتم!!..خیلی یهویی داشتم فرمون های جذب کننده ام رو بیرون می دادم
-الان نه بانی!!
پشت گوشم زمزمه کرد و با فرمون هاش جلوی پیشروی رایحه ام رو گرفت
-تو فوق العاده ای!!
میتونستم با اون صدای بمش واقعا بمیرم....سوراخم از الان نبض میزد در صورتی که من هرگز قبل اون همچین احساسی نداشتم
پشت گوشم رو بوسید و از اونجا رفت
اون و پسرش دوتاشون عجیب و غیر منتظره بودن!!

Family_YizhanArmy(پایان یافته)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang