Family_part13

1.1K 222 25
                                    

دو روز اخیر با امنیت کامل گذرونده شد و ژان هیچ مورد مشکوکی اطرافش ندید..شاید لوکاس آدرس خونه اش رو نداشته باشه!!
این جمله قوت قلبی ای شد تا به محل کارش برود و نبودن های اخیرش را جبران کند
در راه برگشت باز حواسش بود که به همه چیز توجه کند و باز خطری نبود!!
ماشین را در پارکینگ پارک کرد و سمت خانه رفت
طبق عادت اول به اتاق بچه ها خواست برود که تلویزیون روشن را دید
-باز یادشون رفته خاموشش کنن
کنترل را زیر کوسن پیدا کرد..این صحنه زیادی آشناست!!
با به یادآوردن اتفاق قبلا دستانش شروع به لرزیدن کرد
-نه..چیزی...
دست هایی که اون رو روی کاناپه انداختن به ترس اون افزود
-از.م..دور شو..
لوکاس کنار کاناپه نشست و دستش را نوازش وارانه روی سینه های امگا کشید
-نمیخوام..این همه وقت ازت دور بودم و تو تربیتت رو فراموش کردی!..این باب میلم نیست!
دستش رو پس زدم که نگاه قرمزش را روانه ام کرد
-همه اش تقصیر اون مارک بی وجدانه که تهدیدم کرد نزدیکت نشم وگرنه الان جرئت نمی کردی همچین کاری کنی!
قلاده ای بیرون کشید و سریع دور گدن ژان بست
-از اول شروع میکنیم...پاهات رو بالا بگیر
جان سرش را به چپ و راست تکان داد و هق هقی کرد
-پاهات رو بالا بگیر امگا!
در برابر صدای سلطه گر آلفا خوی گرگش نتوانست تحمل کند و فرمان را اطاعت کرد
-میدونی که چطور دوست دارم..!
دستانش را پشت زانوهایش گرفت و تا نزدیک شانه هایش بالا کشید و باز کرد
-آفرین..
شلوار و باکسر ژان را از روی باسنش کنار زد و دستی بهش کشید که موجب لرزیدن امگا شد
تمام خونه بوی آلفا را میداد و امگای بیچاره را عملا بی سلاح می کرد
-عروسک خوب منم مشتاقم تورو دوباره برای خودم کنم اما اینجا جاش نیست!
اجازه ی تحلیل به جان را نداد و اورا براید استایل بغل کرد و درون قفسی که از قبل آماده کرده بود قرار داد
ژان از میله های قفس گرفت تا مانع کار آلفا شود
-اوه خوب شد یادم انداختی!
ژان را کشید و لباس هایش را تماما خارج کرد و همانجا کنار قفس رها کرد و خود به طرف کیفش رفت
ژان با چشمان پر اشک به اطراف نگاه کرد و موبایلش را دید
خود را روی زمین کشید اما قبل از اینکه دستش به آن برسد ضربه ی بدی در پشتش فرود آمد..متوقف شد و التماس کرد
-خوا.هش میک.نم...
آلفا از زمین اورا بلند کرد و بدون توجه به تقلاهایش لباس خجالت آور و توری ای به تنش داد که فرقی با لخت بودنش نداشت..بوسه ی خشنی را آغاز کرد و محکم اورا به خود فشار داد طوری که انگار میخواست درونش حل شود!!
-چرا حرف گوش نمیدی؟!..مثلا میخواستی به کی زنگ بزنی؟!
تو که چه اول چه آخر برای منی!!
ژان نفس عمیقی گرفت
-نه..
با مخالفت جان عصبی موهایش را از پشت کشید و آلفاگونه و محکم کلمات را به زبان آورد
-تو.برده.منی.الان.هم.برو.تو قفست!
با هرکلمه قدمی به سمت قفس برمی داشت و اون رو به داخل هل داد
-بچه هام..
آخرین تلاشش رو برای منصرف کردن آلفا رو به کار برد
الفا کمی به فکر رفت و بعد قاب عکس کوچکی را برداشت و به داخل قفس پرت کرد
-همینم زیادیه!
ژان خواست دوباره بیرون بیاید و سراغ اتاق بچه ها برود که اون قلاده کشیده شد و نگهش داشت
-آروم بگیر ببینم!
و ضربه ی کمربند به پشت زانوهایش اثابت کرد و اون را بر زمین انداخت
آلفا از کیفش گگ توپی شکلی درآورد و در دهان ژان محکم کرد و به داخل قفس برگرداند
*****
-سلام بابا
-سلام آقای وانگ!
-سلام بچه ها..مامانتون کو؟!
-خودمون هم نمی دونیم فقط بهمون گفت پیش شما بمونیم
-آها خب بیاین تو!
ابرویی بالا انداخت اگه جان گفته بود ایرادی نداشت اما چرا به او خبرنداده بود مراقب بچه هایش باشد؟!
موبایلش را برداشت و به ژان پیامی زد
+سلام بچه ها اینجان
=سلام لطفا امشب مراقبشون باشید ممنون
+باشه
سرش رو خاروند چرا انقدر سرد باهاش برخورد کرده بود
از او دلخور بود؟!...باید سردر میاورد!!
-مامانتون کی میاد بچه ها؟!
-طرفای یه ساعت دیگه!
همون موقع ها میرم خونه اش ببینم چه خبره باید رو در رو باهم این مشکل رو حل کنیم!!
طرفای همون ساعت و کمی دیرتر سمت آسانسور رفتم و طبقه ی بالا رو زدم
با باز شدن آسانسور توی راهرو مردی رو دیدم که برای کشیدن گاری(نمیدونم اسمشون چیه همونایی که روشون جعبه های بزرگ حمل میشه و چرخ داره بیشتر تو فرودگاه ها و اداره ی پست استفاده میشه) به مشکل برخورده بود
-سلام میتونم کمکتون کنم
کمی کلاهش رو بالا داد تا بتونه ببینتم
-سلام ممنون میشم از پشت هلش بدی..فکر کنم چرخش تو چاله ی اینجا گیر کرده
به جایی که اشاره داده بود نگاه کردم..آره موزاییک ها شکسته بود و چاله ای درست کرده بود
-ساختمون کمی قدیمیه از این مشکلات داره
سر تکون داد و من کمکش کردم درش بیاره که یه بوی آشنا به مشامم خورد و از میله ای که زیر دستم اومد گرفتم تا گاری رو تو گودی نگه دارم
-میشه بدونم برای کدوم واحدی؟!
-من از...شرکت خد.ماتیم!
لباس هاش که یه چیز دیگه رو میگفت
-تو این طبقه سه تا خونه بیشتر نیست که دوتاشون اونور سالن ان..خونه ی ژان چیکار داشتی؟!
-من...
توضیحی نداد و گاری رو محکم کشید که نذاشتم ببرتش و از سمت مخالف کشیدمش..
-فکر نکن نجات پیدا کردی دوباره میام دنبالت
و سریع در رفت
پارچه ی گاری رو کنار زدم...چشمم رو سریع بستم و پارچه رو دوباره روش انداختم
-ژان باید رمز خونه تو بدونم پس..
دستم رو از قفس رد کردم و گگ دور دهنش رو باز کردم
-میشه دست و پامم..پاز کنی؟!
-ژان تو...
-عیبی نداره قبلا لخت دیدیم!
پارچه رو طوری که فقط خودم دید داشته باشم کنار زدم و دستام رو رد کردم
دست و پاهاش رو ماساژ داد و رمز در رو گفت
وارد خونه که شدیم سراغشون رو گرفت
-بچه ها..
-خونه ی منن!!
زیاد تعجب نکردم که درباره اش نمی دونست حتما اون یارو از شرشون خلاص شده بود تا راحت تر کارش رو انجام بده
-اون کی بود؟!
نمی تونستم بیخیال بمونم!!..ژان پاکی که من میشناختم خیلی با این فرد فرق داشت
من میدونستم اون بچه داره..اما اونها بچه های خوبی بودن!؟
یعنی از جفتش بودن مگه نه؟!نه حاصل هرزه بازی مادرشون!
-میشه در قفس رو باز کنی!
-نه!!جواب بده!!
-من میخوام لباس بپوشم!
چشماش دوباره پر اشک شد و من هم زیادی احساساتی بودم اما بس بود!!
الان آزادش کنم حتما می رفت بچه هاش رو برمی داشت و گم و گور میشد
-مهم نیست قبلا لختت رو دیدم
ناخواسته لحنم خیلی بد شده بود اما من الان واقعا نمیتونستم به این اتفاق ها نگاه خوبی داشته باشم!!
تازه به خاطر بدن سفید و براقش که توی فضای نیمه تاریک خونه مثل ماه تو اون لباس صورتی و توری می درخشید کمی از عصبانیت و دلخوریم کاسته شده بود
-باشه..چی میخوای بدونی؟!
از نگاه های شهوت آلود ییبو روی بدنش لرزید..نمی خواست به این فکر کنه که اون هم مثل بقیه است پس فقط نادیده اش گرفت
-اون کی بود؟!
دوباره اون سوال رو پرسید و ژان با آهی جواب داد
-لوکاس..اون..خب...قبلا...
جان نمی دونست چطور باید توضیح بده و ییبو هم بد برداشت کرد!
-نمیتونی بگی دوست پسرت قبلیت بوده؟!...چندتا داشتی؟!
جان با سردرگمی به دوست پسرش نگاه کرد..چطور با اتفاق های امروز اینطور برداشت کرده بود؟!
-لوهان و هانا هم از همین خوشگذرونی هات ان نه؟!
جان خودش رو لایق این تحقیر ها میدید پس فقط گوشه ی قفس زانوهاش رو بغل گرفت تا ییبو خودش رو خالی کند
-حداقل بچه هات رو خوب بزرگ کردی!...اما از این به بعد پیش خودم میمونن
ییبو حق داشت سرزنشش کنه اما نباید بچه هاش رو میگرفت!
اونها بچه های اون بودن نه هیچ احد دیگه ای!!
-حق نداری!!..حق نداری اونها رو ازم بگیری
تا آخرین حد توی قفس به ییبو نزدیک شد اما باز سر انگشتشم بهش نرسید و درآخر به التماس و گریه افتاد و خودش رو به قفس کوبید
-خواهش میکنم..بچه هام نه!!..نگیرشون نگیرشون!!
قوانینی بود که راحت میتونست بچه هاش رو بگیره و به ییبو بده و دلایل زیادی هم داشت!..همین که مارک نشده بود خودش یه عامل بزرگ بود
-رقت انگیزی!..همین قفس برات خوبه!!..گفت میاد دنبالت پس فقط منتظرش باش!!
ژان قبل از اینکه بره دستش رو گرفت
-نج.اتم ب.ده!!..خواه.ش میک.نم نم.یخوام..
سریع دستش رو کشید و قبل از اینکه دوباره گول هرزه ی مقابلش رو بخوره بیرون رفت

Family_YizhanArmy(پایان یافته)Onde histórias criam vida. Descubra agora