Family_part4

1.6K 277 29
                                    

*دوسال بعد*
-اومااااا
به سختی لای چشماش رو باز کرد و به ساعت نگاه کرد
آهی کشید
-هانا 4 صبح برای بیدار شدن واقعا زوده!!
-چیکار کنم من گشنمه!!
مطمئنم اون یا یه آلفای مغروره یا یه بتای زورگو!!..چطور یه بچه دوساله انقدر زود پرحرفی و دویدن رو شروع میکنه
بغلش کردم روی نون تست نوتلاشو مالیدم
-اومااا زیادی گذاشتی!!
با صدای داد دوباره اش از خواب پریدم..واقعا وایساده خوابم برده بود
خنده ی تصنعی ای کردم و لقمه رو دادم دستش
-اتفاقا اینجوری خوشمزه تره
چشم غره ای بهم زد و گاز گنده ای از لقمه اش گرفت
-انقدر نوتلا بخور تا زشت و چاق بشی!..
پوکر شد اما من دست به سینه روی صندلی جلوش ادامه دادم تا کمی دلم خنک شه
-تازه دندوناتم سیاه میشه و میریزه..خنگم میشی
-مامان میدونی که همش الکیه؟ تا وقتی مسواک بزنم هیچیم نمیشه!
گفتم بیشتر از سنش میفهمه؟!..این دختر خیلی باهوشه و بعضی اوقات حس میکنم دختر من نیست
لبام رو آویزون کردم
-من خستم هانا
دلش به حالم سوخت و دستم رو کشید که بلند شم تا به سمت اتاق خوابم ببرتم
اون بانمک و تپلو و سفید بود..چشماش خیلی شبیه من بودن اما شر و شیطونی ازشون خونده میشد
الان که نگاهش مهربون شده بود اون تیله های مشکی اش برق می زدن
-بخواب ماما
پتو رو با دستای کوچولوش کنار زد تا برم سر جام...دراز که کشیدم سرم رو ناز کرد و بوسید
-لالایی بخونم!؟
سرم رو بالا پایین کردم و اونم یکی از شعرهای پیام بازرگانی تلویزیون رو شروع به خوندن کرد!:|
سعی کردم نخندم و بخوابم...برخلاف بیشتر اوقات که یک وروجک به تمام معنا بود زمان هایی هم بودن که اینطوری مراقبم بود!..اون کامل ترین خانواده ایه که میتونم داشته باشم
****
صدای کوبش در باعث افتادن لیوان شیشه ای از تو دستم شد
-ماما دوباره در میزنن!
سریع بغلش کردم و بردم تو کمد اتاقش
-اوما بازم هیولای بچه خواره؟!
-آره عزیزم..پس صدات نباید دربیاد تا بره!
سر تکون داد و جلوی دهنش رو با دستای کوچولوش گرفت
لان وقت دلجوییش رو نداشتم چون فرد پشت در داشت تقریبا میشکوندش!!
با چشمای اشکی بهم خیره شدیم و من هنزفری هارو داخل گوشاش گذاشتم تا چیزی نشنوه
کمد رو قفل کردم و به سمت در رفتم
با باز شدنش توی بغل فرد رو به روم کشیده شدم و اون با بی رحمی لباس هام رو در آورد و می بوسیدم
فرد دیگه ای که این دفعه با خودش آورده بود سوتی زد و در رو قفل کرد
-عجب تیکه ای پسر!!
منتظر جوابی نشد و به سمت شلوارم خیز برداشت و درش آورد
یکی از پاهام رو تا شونه هاش بالا برد و من فقط تونستم به شونه های آلفایی که داشت سینه هام رو میخورد چنگ بزنم تا نیوفتم
اون یکی روی ران پاهام مارک های دردناک میذاشت و بالا میومد
اون یکی هم از سینه هام دل کند و گردنم رو می مکید
یکی از دستام رو توی موهای آلفای دیگه کردم تا سرش رو از پاهام جدا کنم
-هی لوکاس..
-هوم؟!
-یه لحظه خودت رو کنترل کن ببریمش رو تخت!
با ول شدنم روی زمین هق هق کردم و خودم رو به عقب کشیدم
-چرا اینقدر خوشگلی؟!
عقب تر رفتم که دستم به یکی از اسباب بازی های هانا خورد...
اگه فقط خودم رو به خونه ی بغلی برسونم میتونم نجات پیدا کنم..فقط باید بزنمشون!! من میتونم!!..
اون اسباب بازی رو بال آوردم و تو سر اونی که نزدیک ترم بود کوبیدم
اومدم لوکاس رو بزنم که دستم رو محکم نگه داشت
-امگای لعنتی!!..درد داشت!!
لوکاس اسباب بازی رو از دستم بیرون کشید و با نگاه سردش بهم دستور داد
-زانو بزن!!
همینطور وایسادم تا اینکه صدای آلفاییش به گرگم دستور داد
-زانو بزننن!
سریع روی زانوهام رفتم و اشک ریختم
-چقدر خفنی...
-ساکت شو مارک!!...اگه جلو دهنت رو میگرفتی الان رو تخت بودیم..
همینطور که حرف میزد زیپ شلوارش رو باز کرد و عضوش رو داخل دهنم کرد
-چرا تک خوری میکنی؟!
-اصلا نباید می آوردمت..
-تو به من باختی پس حواست باشه چی میگی!
هیچ توجه ای به من نداشتند و با حرص سرم رو تکون میداد
و بعد آخرین جمله ولم کرد که باعث شد سرفه کنم
اون یکی که الان فهمیدم اسمش مارکه بغلم کرد و تقریبا به طبقه بالا پرواز کرد
-اینجا اتاقته؟!
کمی طول کشید تا لود بشم...
-نه اینجا اتاق..
-بچه داری؟!
با ترس به دوتاشون که پوزخند زده بودند نگاه کردم..به چی فکر میکردن!!؟
-نه..یعنی..آره..ال.ان خونه باباشه..آره خونه باباشه
-دروغ نگو بیب..
تو بغلش شروع به التماس کردم
-خواهش میکنم..به دخترم...کاری نداشته..باشید!!
-اوه پس دختره؟!
روی تخت پرت شدم و لوکاس خواست به سمتم بیاد که مارک جلوش رو گرفت
-من اول شروع میکنم
-اونوقت چرا؟!
لباس کنار تخت رو پوشیدم و دور از چشمشون سمت پنجره رفتم تا درخواست کمک کنم...قبلا یه بار اینکار رو کرده بودم! و قبل از ریختن همسایه ها لوکاس فرار کرد
-فکر کردی از یه سوراخ دوبار گزیده میشم بیبی؟!
دهنم رو از پشت گرفت و با چشمای قرمز دوباره روی تخت انداختتم
-انگار ادب نشدی چطور با آلفات رفتار کنی!
کمر بندش رو بیرون کشید و چند دور لای دستش پیچ داد..از شدت ترس گوشه لباس آلفای دیگه ی اتاق رو کشیدم تا کمکم کنه
-نچ عزیزم..بچه های بد تنبیه میشن!
بعد گفتن این حرف با قیافه ی خندونش برعکسم کرد و محکم نگه ام داشت
-بشمر
با فرود اومدن چیز سنگی و سردی خشکم زد..اون با سگک کمربندش میزد؟!
-چرا نمیشمری؟!
دوباره زد..باید میشمردم وگرنه نمیدونستم تا کی ادامه میده
-یک...
-دو...
-سیزده..
-به مناسبت سیزدهمین هم خوابی مون همینقدر میزنم بیب!
صورتم رو به بالش تکیه دادم و گریه کردم
دوباره به پشت خوابوندنم که از تماس تشک با زخمام آه کشیدم
-صدات خیلی تحریک کننده است
انگار باهم به تفاهم رسیدن چون مارک بالا سرم نشست و لوکاس بین پاهام
هم زمان باهم عضواشون رو واردم کردن که بیشتر گریه کردم
داشتم خفه می شدم...
این اولین بار بود یکی غیر از خودش رو می آورد و میترسیدم کل شب رو بمونند!
پاهام رو تا روی شونه هام خم کرد و محکم تر و عمیق تر ضربه زد
با عضو توی دهنم می تونستم اعتراض کنم پس گازش گرفتم
-هرزه ی احمق!!
سیلی ای تو صورتم خورد و لوکاس هم متوقف شد
-ناتم نکن!..
-برای همچین چیزی گازم گرفتی؟!
با صدای آلفاییش سرم داد زد و تنم لرزید..این صدا گرگ درونم رو آزار میده!
-پس ترست اینه...نمیخوای نات بشی؟!.. باشه!!
لوکاس رو کنار زد و به پهلو برم گردوند
با وحشت به عصبانیت اون آلفای درشت هیکل نگاه کردم
-هی مارک آروم باش..
-تو میتونی بعدش باهاش حال کنی اما من الان باید بهش یاد بدم که حق نداره به آلفاش دستور بده
محکم داخلم کرد و بدون لحظه ای مکث وحشیانه داخلم ضربه میزد
احساس میکردم عضوش تا معده ام بالا میاد..
نگاهم رو به لوکاس کشوندم تا متوقفش کنه اما اون که دهن بازم رو دید عضوش رو داخلش کرد تا فقط ازم استفاده کنه!!
با نات شدنمون دیگه گریه هام رو متوقف کردم
تنها چندثانیه بعد لوکاس هم تو دهنم خالی شد...با عقی همش رو میخواستم بالا بیارم که لوکاس دهنم رو بست تا قورتش بدم
با پوزخند غرور آمیزی مارک بهم نگاه کرد...
-دوست داری پسر باشه یا دختر خوشگلم؟!
تمام نفرتم رو توی چشمام ریختم و دستام رو مشت کردم
-چیه؟!..میخوای بزنیم؟!
لوکاس از روم بلند شد و سمت دست شویی رفت..مارک هم دستم رو کشید تا روی پاهاش بشینم
-امگا کوچولو فکر نکن چیز خاصی هستی!!..بچه هاتم مثل خودت هرزه ی زیردست این و اون میشن
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و دستام رو تکون دادم تا ولشون کنه..بچه ی من..دختر کوچولوی من یه فرشته ی به تمام معناست..شده خودم همه جور آزاری رو تحمل میکنم تا اون چیزیش نشه
لبام رو به دهنش کشید و هم زمان باهاش داخلم با فشار خالی شد
به محض تموم شدنش لوکاس از دستشویی برگشت
-امشب ازش کامل حالش رو ببر چون وقتی حامله شد چاق و زشت میشه!خخخخ!
اونها دوباره به جونم افتادن و من فهمیدم قراره تا صبح این روند طول بکشه
****
تو هوای گرگ و میش از خواب یا به حالت بهتر بی هوشیم بیدار شدم و وقتی کسی رو کنارم ندیدم سمت اتاق دخترم رفتم
با هردردی بود باید به اونجا می رسیدم..
اتاق مرتب بود اما دل شوره ام جریان داشت تا درکمد رو باز کردم
-اوه..خدایا شکرت
دخترم بین لباس ها توخواب ناز بود...بغلش کردم و یواش رو تخت گذاشتمش اما تلاشم بی نتیجه بود چون بیدار شد
-مامان...
صداش هنوزم رنگ بغض داشت
-چیزی شده روباهم؟!
چشماش رو باز کرد و تیله های غمگینش رو به رخم کشید
-اون هیولاها...میان دنبال تو..نه م.ن..چرا..قایم نم.ی شی؟!
همراه با حرفاش سکسکه می کرد و من تو بغلم گرفتمش
-میخوام یه خبری بهت بدم!
نمی دونستم چی شنیده یا دیده پس فقط نادیده اش گرفتم.. بزرگ بشه یادش میره
چشمای کنجکاوش رو از روی سینه ام بالا گرفت و به صورتم نگاه کرد
-فکر کنم قراره یه داداش یا خواهر کوچولو برات بیاد؟!
-بالاخره لک لک ها نامه هام رو خوندن؟!
به نقاشی هایی که روی دیوار اتاقش مبنی بر آوردن بچه ها توسط لک لک بود نگاه غمگینی انداختم
-آره عزیزم
از خوشحالی روی تخت شروع به بالا پایین پریدن کرد..چرا واقعا بچه هارو لک لک ها نمیارن؟!..اینطوری کمتر دردناک نبود!؟
*****
شیطان کوچولوم با اینکه میگفت لک لک ها بچه رو میارن گوش هاش رو به شکمم می چسبوند تا صدای بچه رو بشنوه!!
من رو سرکار گذاشته بود؟!
-چیکار میکنی؟!
-هیس داداشم داره باهام حرف میزنه...!
-از کجا میدونی اون داداشته؟!
-اون بهم گفت!!
به تخیلات قویش لبخند زدم و دستی به موهاش کشیدم
-دیگه چی میگه؟!
-اوه میگه برام بستنی شکلاتی بگیری!!
اون مارموز زرنگ حالا که فکر کرده من باور کردم به نفع خودش از موقعیت استفاده میکنه؟!..چشمام رو ریز کردم که لباش رو آویزون کرد
-باشه خودم گفتم ولی اونم میخواد!!
باهم دیگه رفتیم بستنی بخریم...برخلاف حرف هانا این بچه ام بستنی وانیلی بیشتر دوست داشت یعنی قراره قطب مخالف هانا باشه؟!
-وای عجب سوپرایزی!!
با بهت سرم رو بالا آوردم..مارک اینجا چیکار می کرد؟!
صندلی بغل میز من و هانا رو بیرون کشید و تلپ روش نشست
-حال دخترم خوبه؟!
هانا از روی صندلیش بلند شد و کنارم قایم شد
-تو رو نگفتم پیشی..دختر خودم رو گفتم
بهم نگاه مغرورش رو انداخت و منتظر جواب شد
-آر..
-اون پسره!!
هانا که حالا با شجاعت اومده بود بیرون رو به آلفا فریاد کشید
به اطراف نگاه کردم..خداروشکر کسی فریاد یه بچه کوچولو رو نشنیده بود
-عجب..اما من دختر میخوام!
برخلاف حدسم اون به جای عصبانی شدن داشت از بحثش لذت می برد
-اون پسره!!
دوباره همون جمله رو داد زد البته با اخمی که کیوتش کرده بود
-هانا..بسه بیا بریم!
-چرا پسره؟!
-خودش بهم گفت!!
ماک بلند خندید و روی صندلیش به جلو خم شد..دست هانا رو کشیدم تا از مغازه بریم
با کشیده شدن هانا سمت مخالف به سمت مارک برگشتم
-چیه؟!
یه تای ابروشو بالا برد
-فکر کنم داشتیم حرف میزدیم!..
-اگه با من کاری داری بگو!!
-بریم یه جای خلوت..
-دخترم رو نمیتونم تنها بزارم!..
دو انگشتش رو روی هوا تکون داد و دوتا آلفای هیکلی با کت و شلوار سیاه جلو اومدند..اون دقیقا چه شغل کوفتی ای داشت؟!
-مراقب این بچه باشین!!
-چشم!!
دستم رو گرفت و بدون اجازه به مخالفتی از جانبم به سمت سرویس بهداشتی بردتم
-حرفت رو بگو!!
سریع دستم رو آزاد کردم و کمی مالشش دادم
-دلم برات تنگ شده...
روم خم شد تا ببوستم منم هلش دادم...خیلی وقیح بود همه ی آلفا ها مثل هم بودن!!
-چطور جرئت میکنی؟!
وقتی دوباره سرپا شد از بین دندوناش غرید!
گور خودم رو کنده بودم!!..
اون چشمای قرمز لعنتی وادارم می کرد تسلیم شم و زانو بزنم
-امگای خوب...
من که میدونستم چی در انتظارمه چشمام رو بستم تا فقط زودتر تموم شه!!
*****
اون دوتا غولی که همراهش بود ما رو به سمت ماشینش راهنمایی کرد و خودشون سوار یه ماشین دیگه شدند
واقعا نمیدونستم هدفش از این کارها چیه!!؟...فضای خانوادگیمون رو بهم ریخته و حالا میخواد ما رو به خونه برسونه
البته هانا زیاد ناراضی نبود و عروسک و بستنی های زیادی گیرش اومد!! توراه هیچ حرفی رد و بدل نشد و میتونستم بوی اضطراب ازش استشمام کنم؟!..چرا یه آلفا مثل اون باید مضطرب شه حتما اشتباه می کنم!!
کمی به خاطر درد و بحران روحی بارداریم حالم خراب بود و میخواستم فقط استراحت کنم پس همون بهتر که هیچ حرفی نزدیم
مارو به خونه رسوند اما نذاشت پیاده شم..عصبانی شدم حالا میخواد حرف بزنه؟!
-چی؟!
بغض تو گلوم مانع جدی بودنم شده بود البته فرقی هم نداشت!
-دارم ازدواج میکنم..
-خب مبارک باشه!!
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و دستش رو دور فرمون محکم کرد
-تو این مدت تو حسی..
واقعا همچین فکری می کرد؟!..عاشق متجاوزم بشم؟!
این یه دراما یا رمان کوفتی نبود..تو زندگی واقعی هیچوقت پلی که خراب شده با آرزوهای پونی کوچولوها درست نمیشه... و دردی هم که بهم داده با عجی مجی لاترجی یک پری به عشق تبدیل نمیشه!...
-نه..اصلا!!
-لطفا یه فرصت بهم...
هر چقدرم به عنوان امگا ضعیف باشم ولی زیر حرف زور دوست ندارم برم!!...خواهش کردن یعنی میتونم رد کنم!
-قبل از امروز شاید بهت فرصت می دادم..
صادق بودم...اگه امروز دوباره باهام نمی خوابید شاید بهش اجازه می دادم پدر بچه ی خودش و هانا باشه!
-باشه!!...تو راست میگی من خیلی بد بودم..
اولین بار بود که اشک های یک آلفا رو میدیدم!!
نگاهم رو از گریه هاش نمی گرفتم...این میتونست نادر ترین اتفاق عمرم باشه!!
عاشقم بود که داشت اشک می ریخت؟!...مثل کریس که از پشیمونی به پام افتاده بود؟!
-بچه ات رو خوب بزرگ میکنم!!
نگفتم اما تو دلم بهش قول دادم که بچه اش رو از خودمم بیشتر دوست داشته باشم
با همون اشک ها بهم لبخند زد
-میشه برای بار آخر...
دوباره روم اومد تا ببوستم منم دستم رو روی سینه اش گذاشتم تا مخالفتم رو نشون بدم..
صدای اهش رو شنیدم و اون بعد بوسه ای روی پیشونی و بعد شکمم بهم اجازه خارج شدن داد
-هرموقع کمکی خواستی بهم زنگ بزن..میسپرم بچه ها مراقب باشن کسی اذیتتون نکنه!
-نمیخواد اینکارها رو بکنی!
-برای جبرانه!!..بزار این لطف رو برای پسرم بکنم!
بهش خندیدم الان بیشتر حس امنیت میکردم!!..اون بی آزار بود
-پس هانا بالاخره قانعت کرد اون پسره!
اونم خندید
-به جونم قسم از ترس خواهرش هم شده پسر به دنیا می آد
بیشتر خندیدم...اون همین بود..یعنی باید باشه!!..شوخ طبع و آزاد!!
قبل از رفتن گفت مراقب هایی که برامون میزاره از یه حدی بیشتر بهمون نزدیک نمیشن و قرار نیست اصلا ببینیمشون پس خیالم راحت باشه!!
این خوب بود؟!...فکر کنم که بود چون من آرومم و حال بچه هم خوبه!!
قبل خواب به این اتفاقات فکر کردم و به یه نتیجه ای رسیدم!
آلفاها هم انسان اند اینکه یه خوی وحشی درونشون دارن دلیل نمیشه آدم بده های داستان باشند!!
اونها هم اشتباه می کنند...پشیمون میشند...مثل بقیه!
من برای کریس یه اشتباه به حساب میومدم که دوست داره فراموشش کنه!!
ولی برای مارک من رویایی بودم که میتونست داشته باشه اما حالا باید برخلاف میلش فراموشش کنه!!
و لوکاس..خب اون هم اشتباه کرده بود که مارک رو با من آشنا کرد و خودش هم بعد اون شب ناپدید شد!!

Family_YizhanArmy(پایان یافته)Where stories live. Discover now