Family_part14

1.7K 266 61
                                    

قبلا شنیده بود که می گفتن فاصله عشق و نفرت اندازه یه تارمو عه اما بهش باور نداشت تا حالا که داشت تجربه اش میکرد
این نفرت دیوونه کننده بود!!..باید با چان حرف میزد!
اون از این کارهای ژان با خبر بود که تشویقم می کرد؟!
بچه هارو سوار ماشین کرد و با گفتن میریم پیش تهیونگ و مامان وباباش دهناشون رو بست
-سلام..چه بی خبر؟!!...میگفتی میای برات تدارکات خوش آمدی راه مینداختم!!
-الان وقت شوخی نیست باید حرف بزنیم
دیدن چشم های قرمز ییبو(از اشک نه چشمای قرمز آلفاها) خبر بغض درونیش رو میداد..در کسری از ثانیه ژان جدی شد
و به داخل راهنماییش کرد
-قهوه ات ییبو
-ممنون بکهیون!
-تو و ژان به مشکل برخوردید؟!
بکهیون پرسید و ییبو چشماش رو محکم به هم فشار داد
-شما میدونید ژان قبلا..
-پس بالاخره بهت گفته!!
-بهش گفتم همون قرار اول بگو اما گوش نداد
-پس خبر داشتید؟!
-معلومه و میدونم چقدر از این بابت ناراحتی...
-ناراحت؟!!..من عصبانیم در حد مرگ!!
چان و بکهیون با چشم های گرد به حالت تازه ی ییبو نگاه کردند..واقعا گذشته ی ژان این بلا رو سرش آورده؟!
-تو چی میدونی؟!
چان مشکوک پرسید
-فکر کنم شما از هرزه بازی هاش بیشتر خبر داشته باشید!
-دقیقا چه اتفاق کوفتی ای بینتون افتاده؟!
بکهیون جیغ زد تا سریع این ابهامات تموم شه!!
-فقط امشب توی قفس پیداش کردم که یکی داشت می بردش و توی وضعیتی که دیدمش فکر کردم اون دوست پسر قبلیش یا حتی نامزدش بوده که حالا میخواسته دوباره برش گردونه سر خونه زندگیش
-تو به ژان چی گفتی؟!
چشماش رو مالید و کلافه نالید
-گفتم هرزه است و همونجا منتظر دوست پسرش تو قفس بمونه و..بچه هاهم پیش خودم میمونه!!
-بدجور ریدی!!
-صبرکن..من ریدم؟!!
چان تایید کرد و ناگهان بکی با یادآوری چیزی فریاد زد
-اسم آلفا چی بود؟!
واضح به یاد داشت اسمش نکره ی اون مردک رو!!..تنها توضیحی که از جان گرفته بود اسمش بود
-لوکاس..
ناگهان چان و بکی از جا پریدند و آماده بیرون رفتن شدن
-چی شده؟!
-توی احمق باید باما بیای!!
-بچه ها...
-جین و نامجون خونه اند الان جان تو خطره
-میشه به منم بگید چه خب..
ناباورانه دستی به جایی که مورد اصابت ضربه ی چان قرار گرفته بود کشید
-فکر میکردم لیاقت ژان رو داشته باشی اما توهم یه احمق دیگه ای که بهش آسیب زدی و ولش کردی!!حالا با ما بیا و گندت رو جمع کن!!!
بکی دستی به بازوی چان کشید تا آرومش کنه
طولی نکشید که هردو سوار ماشین چان شدند
در راه چان با سرعت سرسام آوری میروند تا به چراغ قرمز رسید
-میشه بگید لوکاس کیه؟!
بکی با آرامش توضیح داد
-لوکاس..یه آلفای روانی بود که برای مدتی از ژان سواستفاده می کرد..اون موقع ژان فقط 20 سالش بود و تو خونه ی اجاره ای تنها زندگی می کرد!!...چند دفعه پیش پلیس رفت ولی اونها گفتند چون 20 سالشه و مارک نشده قانونی برای حفاظت ازش ندارن!!...چان!!
ناگهان داد زد
-خودشه!!..ژانههه!!
نگاهم رو به جایی که اشاره داده بود کشیدم
یک ماشین سفید لوکس بود که ژان با همون لباس ها و چشم های بسته روی صندلی کمک راننده بسته شده بود
راننده ها به جای کمک نگاه های شهوت انگیزی بهش مینداختن و بعضی فیلم میگرفتن و این ییبو رو از خودش متنفر می کرد
-برو دنبالش!!
چان سریع دور زد و سعی کرد از ماشین لوکاس جلو بزنه تا مجبورش کنه وایسه
آخر سر با کلی سبقت و خلاف رفتن گیرش انداخت و پشتش وادار به ایستادن کرد
-چته احمق؟!..چی کار داری؟!!
چان قفل فرمون رو برداشت و به طرف لوکاس حمله ور شد
-هی داداش آروم باش..چیکارت کردم؟!
خون جلوی چشمای چان رو گرفته بود اما قبل زدن ضربه ای ییبو روی لوکاس پرید و مشت هاش رو روانه ی صورتش کرد
-بیاین کمک ژان رو باز کنیم
-بکهیون..
-آره من اینجام!!..جات امنه ژان..
ییبو نذاشت چان نزدیکش شه و خودش جلو رفت
-جان...
جان با شنیدن صدای ییبو لرزی کرد که ییبو به وضوح این رو دید و کتش رو روی شونه هاش انداخت
ژان سرش رو از بغل بکهیون جدا کرد و اشک های جدیدی رو دوباره روی رد اشکای روی گونه هاش سرازیر کرد
-ییبو...
دست ییبو رو گرفت و نگاهش رو به همون جا داد و التماس کنان گفت
-بچه هام رو ازم نگیر...
دوباره به هق هق افتاد و قلب ییبو رو فشرد
-نمیگیرمشون ژان...باهم دیگه بزرگشون میکنیم
دوباره بدن ژان لرزی رفت و ییبو حدس زد که هنوز هم ازش میترسه اما..
-ییبو...میشه درش بیاری!
ژان حرف ییبو رو فقط یه دروغ زیبا برای بهتر کردن حالش در نظر گرفت..امکان نداره که ییبو بعد امروز اون رو مثل همیشه ببینه!
-چی رو؟!
دوست داشت خود ییبو منظورش رو بفهمه پس کمی صبر کرد...
سر تا پای جان رو سریع گذروند که به لرزش های غیرعادی پایین تنه اش رسید..اون آلفای فاکی...
نفس عمیقی کشید تا دوباره عصبانیت اش رو به ژان نشون نده به اندازه کافی امشب ترسوندتش!
دستش رو داخل اون شرت توری کرد و به باسنش رسوند
ویبراتور نسبتا کلفتی رو بیرون کشید و ژان هم به خاطر خارج شدن ناگهانی اون و خالی شدنش چنگی به شونه های ییبو زد که روش خم شده بود!
-تموم نشده..
وضع ییبو همین الانم خراب بود و باز باید دستش رو تو شرت ژان می کرد؟!...کائنات لطفا بهم نیرو بده تا از پس این امتحان بربیام!!:/
این دفعه دستش رو به عضو ژان رسوند و رینگ دورش رو برداشت..
-آهههه...
تماس دست سرد آلفا به عضوش مانع از نگه داشتن ناله هاش شد و با صدای بلندی آزادش کرد
-ژان من نمیتونم تحمل کنم..
چشمای قرمز ییبو ترسی براش نداشت..برخلافش حس امنیت می کرد!!
گردنش رو کمی خم کرد و هنوز تردید داشت...شاید ییبو نمیخواد مارکم کنه!!..اون من رو یه هرزه میبینه!!..فقط داری خودت رو کوچیک میکنی!!
شیطونک های توی مغزش مدام بابت این طولانی شدن انتظار کار می کردند و کلی فکر منفی و دردآور به ذهنش خطور کرد و ممکن بود هرکدوم از اونها به نوعی درست باشن!!
اما ییبو به هیچکدوم از اینها فکر نمی کرد و داشت آینده اش با ژان رو برنامه ریزی می کرد!!...چند تا بچه بیاریم میتونم تامینشون کنم؟!...خونه ی حیاط دار باید بگیریم یعنی ژان دوست داره؟!...
افکارش رو تموم کرد و قطره اشکی که آماده ریختن بود رو با انگشت شصت گرفت و دندوناش رو تو گردن ژان فرو کرد
-آخخخ
-تموم شد..حالا من برای توعم ژان:)
******
فصل دوم با نام a family حتما بخونیدش><
با تشکر=)♡

Family_YizhanArmy(پایان یافته)Where stories live. Discover now