خونه ساکت بود و بچه ها دوساعتی میشد که بخواب رفته بودند
تلو تلو خوران از پله ها خودم رو بالا کشوندم اما موفق به تموم کردنشون نشدم وهمونجا تلنبار شدم!
سرم رو تو دست گرفتم!
تازه داشتم روی خوش این دنیا و زندگی رو میدیدم چرا الان باید پیداش شه؟!
اصلا چرا لوکاس برگشته؟!!...سوال دقیق ترش این بود که چرا از همون اول ناپدید شده بود؟!!
روزی که برای اولین بار پیداش شده بود رو واضح به یاد داشت
*فلش بک*
با صدای بوم بوم و ضربه های محکم در اونم نصفه شب از خواب پرید
کشان کشان خودش رو به در رسوند تا هانا از خواب نپریده
-بله؟!
صدایی نیومد!!...از چشمی در به بیرون نگاه کرد خیالاتی شده بود؟!
با بلند شدن دوباره صدا فهمید صدای کوبش از در نبوده!!
تلویزیون چرا روشن بود؟!!
کنترل رو از زیر کوسن پیدا کرد و تلویزیون رو خاموش کرد و لیوان آبی که روی اپن بود رو برداشت و نوشید
-آه خیلی تشنم بود!!
برگشت روی تخت و از خستگی زیاد روی تخت خوابید!! اما این تفکر برای فرد دیگه ی اتاق دور از واقعیت بود؛اون امگای زیبا به خاطر داروی توی آب بی هوش شده و لقمه ی چربی برای آلفای شهوتی ای مثل اون بود!
گریه ی هانا توی سرش اکو میشد و سرش تیر می کشید
از خواب بلند شد و تلاش کرد بشینه که ناموفق بود
دست ها و پاهاش به تخت خونه ی خودش بسته شده بود و هانا توی دست اون آلفای غریبه درحال گریه کردن بود
-آروم باش دختر جون!!
با دادی که کشید فقط گریه ی اون بچه رو بیشتر کرد و کلافه اون رو کنار مادرش گذاشت...هانا دستش رو دور مادرش حلقه کرد
-مامان بگو اون بره..
-متاسفم فسقلی اما کسی از اتاق خارج نمیشه!!
-بزار بره..
هنوز به خاطر داروها گیج میزد و صداش ضعیف خارج میشد
آلفا دست و پای امگا رو باز کرد اما قبل از هر حرکتی روی هردوشون خیمه زد
-خیلی خوشگلید!
جان دستش رو جلوی صورت هانا گذاشت و هانا از خدا خواسته پشت دست مادرش قایم شد!
آلفا نشخندی زد و لبای ژان رو شکار کرد
-بزار...بچه...بره
ژان به سختی بین بوسه لب زد ولی آلفا بی توجه دستش رو توی شلوار جان فرو کرد تا بیشتر فرمون های خوش عطرش رو بیرون بده
-هانا سریع بدو اتاقت!!
ژان فریاد زد و آلفا رو هل داد تا هانا موقعیت فرار داشته باشه
آلفا نعره ای کشید اما دیگه دنبال دختر نرفت به هرحال از همون اولم سر راهش بود
کمربندش رو درآورد و خشمگین از نافرمانی امگا اون رو روی بدنش کوبید
یکی..دوتا..سه تا...ده تا!
ژان گریه می کرد و دست و پاهاش رو تکون میداد تا کمربند بهش برخورد نکنه اما هردفعه بیشتر از دفعه ی قبل درد داشت
-ببخشید..ببخشید..نز.ن..نز.ن..خواهش..میکنم
آلفا از روی رضایت بلند خندید و لباس های پاره شده ی ژان رو از بدنش بیرون کشید
-با اینکه 4 بار باهات بودم ولی هنوز ازت خسته نشدم..تو فوق العاده ای!!
ژان چشماش از تعجب گرد شد...4 بار؟!!..اون چطور هنوز زنده است؟!
با دخول یهویی آلفا نفسش بند اومد و صورتش رو به کبودی رفت
آلفا متوجه شکه شدنش شد و سیلی محکمی روانه اش کرد که نه تنها باعث هق هقش شد بلکه صورتش هم زخم کرد!
امگا رو بالا کشید و روی آلتش نشوند
-حالا که بیداری میتونیم این پزیشن رو داشته باشیم!
با التماس به آلفای ذوق زده و منتظر نگاه کرد که شاید دلش به رحم بیاد..اون خیلی درد داشت و حالا ازش میخواست روی آلتش بالا و پایین شه
-زودباش تا ازدختر کوچولوت نخواستم..خیلی خوب بپر بپر میکرد!
به سختی بدن کوفته اش رو روی آلفا تکون داد اما آلفا خیلی زود خسته شد..حرکات ضعیف امگا هیچ کمکی به درد تحریک شدگیش نمی کرد
دستش را زیر شانه های ژان برد و به سرعت بالا پایین کرد!!
ژان از درد به آلفا چنگ انداخت و لبانش را گاز گرفت
این درد وحشتناک ادامه داشت تا خیلی یهویی آلفا بیرون کشید و روی صورت جان خالی شد
ژان را روی تخت رها کرد و لباس و تیپش را جلوی آینه مرتب کرد
به سمت جان رفت و از موهایش کشید تا گردنش معلوم شود
گردن بندی که شبیه قلاده بود از جیبش بیرون کشید و دور گردن او بست
-بهت میاد!!
اون قلاده اسم لوکاس را آویزون داشت و او این را برای عروسک هایش انتخاب میکرد و ژان بدجور باب میلش بود پس لیاقت همچین قلاده ای را داشت
-تو مال منی..
*پایان فلش بک*
جمله ی لوکاس توی سرش می پیچید و او را به واهمه انداخت
صداها بلند و بلند تر شدن گویی از بیرون و جایی بغل گوشش آن را میشنوید
(تو مال منی..)(تو برده ی منی..)(امگای هرزه پاهات رو بیشتر باز کن..)(من اربابتم تا آخر عمر...)
سرش رو محکم محکم به اطراف تکان می داد و گوش هایش را چنگ می زد تا صداها را قطع کند
-نههههههه
-مامان...
ناگهان همه چیز به حالت آرومی برگشت
-شیالو..چرا خواب نیستی؟!
-چرا جیغ زدید؟!
لوهان هم چنان اشک می ریخت و نگران بود که مادرش آسیبی دیده باشد
-گریه نکن لوهان
-اول خودتون گریه نکنید
میدانست این لحن لوهان از ترسش هست و خود را لعنت کرد که او را ترسانده است!
-باشه حالا بیا بغل مامانی!
لوهان منتظر همین جمله بود تا به طرف مادرش شلیک شود
-پسر خوب...
لوهان را به بغل گرفت و روی تخت خودش و در بغلش خواباند
هردو به همدیگه نیاز داشتند!!
******
من خیلی حساس شده بودم یا ژان اتفاقی براش افتاده بود!!
امروز زودتر از همیشه دنبال بچه ها اومده بود و صبر نکرده بود تا باهم ناهار بخوردند
-شاید به این تنهایی نیاز داشته باشه..
به خودش امیدواری داد تا منفی بافی را تمام کند و بر روی طرح های شرکتش تمرکز کند
این کار را تمام میکرد می توانست زمان خالی برای تفریح و عاشقی با جان را داشته باشد!!
![](https://img.wattpad.com/cover/290400471-288-k934913.jpg)
YOU ARE READING
Family_YizhanArmy(پایان یافته)
Fanfictionژانر : امگاورس_اسمات_واقعا مثبت هجده سال🔞 🚫🚫اصلا توصیه نمیشود این رو نخونید😅💜 دلم نمیاد حذفش کنم فقط😬 کاپل : ییژان هونهان تهکوک چانبک نامجین 💙فصل دوم آپ شد💙 خلاصه : ╔•°༄•🌞•═══════•°༄༚ 🐾ژان تو اولین روز امگا بودنش مورد حمله ی یک آلف...