هانا کنارم رو تخت از هیجان ورجه وورجه میکرد تا سریع داداش کوچولوش رو بیارن
-اسمش رو بزاریم هیون..نه هان!!..نه خیلی کمه میخوام دوبخشی باشه!!
سه سالش بود اما میتونست کلمات رو تشخیص بده و اندازه بچه های هفت ساله می فهمید!!
-روز تولدش فقط سه روز بامن فاصله داره
ریاضیش هم به شدت عالی بود!!
-اون هم تابستونیه!!
نیمه بی هوش بودم...اون بچه خیلی اذیت کرد تا به دنیا بیاد!!
تو دوران بارداری هیچ اذیت و ویار خاصی نداشت و فکر کردم اومدنش هم همینقدر راحت باشه!!
بچه رو که نیاوردن نگران شدم رو به پرستاری که برای چک سرمم اومده بود گفتم
-بچه ام..کجاست؟!
پرستار روی زانوهاش پایین اومد تا بتونه صدام رو بشنوه و بعد لبخند زد
-بچه تون چون زودتر از موعد به دنیا اومده فعلا باید زیر دستگاه باشه تا ریه هاش تشکیل بشه!!
تلاش کردم بلند شم که پرستار جلوم رو گرفت
-نمیتونید تکون بخورید!!
-میخوام ببینمش...
-نگران نباشید حالش خوبه و خیلی خوشگله فقط باید با دستگاه تنفس کنه همین..اون فقط دوهفته زودتر به دنیا اومد!!
با وسواس ادامه میداد و پتو رو دوباره روم کشید
-دخترم مراقب مامانت باش تا زیاد تکون نخوره!!
-چشم!!
هانا چشمکی به پرستار زد و سرم رو بغل گرفت
قیافه ی پرستار بعد اون چشمک خیلی خنده دار شده بود و کنترل کردم و بعد رفتنش خندیدم
-هانا!..تو نباید به این و اون چشمک بزنی!!
-چرا عشقم؟!
این عجب بچه ی ترسناکی بود!!..از الان حس میکنم داره از کنترلم خارج میشه!!
-من مامانتم!!
-منم عاشق مامانمم
موهام رو از پیشونیم کنار زد و بوسید
-خیلی خوشگلی!...
این رو گفت و گونه هام رو نوازش داد..به کارهاش خندیدم و گذاشتم هرچقدر میخواد لوسم کنه!
*****
بالاخره بعد یک روز دو شب با هانا رفتیم اتاق نوزادان تا عضو جدید خانواده ی شادمون رو ببینیم...
-اوه خدای من خیلی نازه!!
-چطور انقدر کیوته؟!
-دلم میخواد بدزدمش..!
-مامان و باباش حتما خیلی خوشگل بودن!!
سمت جایی که پرستار بهم گفت رفتم و دنبال شماره ی 22 گشتم
20...21...
اون قسمت که باید بچه ی من باشه کلی پرستار با نعریف و تمجید جمع شده بود
-ببخشید؟!..
شماره دستم رو که دیدن لبخند زدن و کلی بهم تبریک گفتند!!
هانا و من با بی قراری رفتیم بچه رو تماشا کنیم
حدای من...سفیدبرفی....چشمای درشت عسلی...تپلو...موهای به رنگ چشماش!
خیلی زیبا بود!!
با دیدنم مثل اینکه شناخته باشتم خندید یا من اینطور حس کردم
بغلش کردم و تابش دادم..
-خوش اومدی فرشته کوچولو!!
-منم منم منممم!!
آوردمش پایین تا هاناهم خوب داداشی که براش لحظه شماری می کرد ببینه
-وایییی...اون داداشی منهههه!!
صدای جیغ و بلندش بچه رو به گریه انداخت که هانا سریع بوسش کرد و اونم ساکت شد!!
بچه ی آرومیه...
- بچه تون خیلی خوشگله..شبیه آهو میمونه!!
مادر یکی دیگه از بچه های اون سالن بود و من بیشتر که دقت کردم راست می گفت!!
-اسمش چیه؟!
-لوهان...!
-اوه چینی هستید؟!
-بله ولی به دنیا اومده همین جام!!
-معنی اسمش چیه؟!
لبخند زدم و به چهره ی غرق در خوابش خیره شدم
-آهویی که تو سپیده دم متولد شده..آهوی سیپیده دم!!(پ.ن: معنی اسمش واقعا همینه!!)
اون خانم تبریک گفت و اونجا رو ترک کرد..به دور و اطراف که نگاه کردم هانا رو ندیدم!!
-هانا!!
امیدوار بودم الان از یه سوراخی بزنه بیرون بگه اینجاست اما خبری نشد
-هانا..هانا!!
-دخترتون اینجاست!!
پرستاری هانا رو که تو هوا پا میزد تا ولش کنه رو پیشم آورد
-کجا رفته بودی؟!
جواب نداد و مثلا قهر کرده بود
-باید بدونم چرا قهری!!
-من میخواستم اسم انتخاب کنم!..
دست به سینه رو شو به سمت چپ برگردوند...اوه کاملا فراموش کردم چقدر ذوق داشت تا انتخاب اسم کنه!!
با بهانه ای که به سرم زد نیشم باز شد
-هانا..وقتی اسم رو گذاشتم به تو فکر کردم!!
اخماش باز شد و سمتم برگشت
- میخواستی اسمش شبیه ات باشه الان اون هان عه!!..لوهان!!
حالت دلخورش از بین رفت و کمی بعد از شادی بالا پرید
-درستههه!!..داداشم مثل من..
جلوی دهنش رو گرفتم و برادر خوابش رو نشون دادم
-ببشید!!
*****
گهواره قدیمی هانا رو برای لوهان به اتاقش برگردوندم..که دوتاشون اعتراضی نکردن!!
نمیدونم میتونن باهم کنار بیان یا نه!!...تا الان که خوب پیش رفتن
لوهان برخلاف هانا پسر آرومی بود گریه های شبونه یا صبح زود بیدار شدن هیچکدوم رو نداشت!!
اگه من خودم سراغش نمی رفتم جوری رفتار میکد که یکی از عروسک های هانا عه!!
میدونم که دلم یه بچه ی آروم میخواست ولی دراین حد زیاد عجیب نبود؟!
همه ی بچه هام یکی از یکی عجیب ترن مثل من!!
لباس هارو پهن کردم و به خونه برگشتم..حس خیلی خوبی داشتم از اینکه مارک اون محافظ هارو گذاشته!!
با خیال راحت هانا تنهایی به مهدکودکش میفرستادم و خودم راحت به خرید و سرکار می رفتم!!
شاید بپرسید چطور میدونم اونها هنوز هستند؟!...خب مارک برای پسرش اسباب بازی و لباس و خوراکی میفرسته و من با دیدن کارتی که بهش وصله و نوشته من مراقبتم مطمئن میشم اون هست!!
به محض باز کردن در خونه با دودی مواجه شدم!!
-بچه ها!...
جلوی دهن و بینی ام رو با استینم گرفتم و سریع به اتاقشون رفتم
لوهان ساکت بود اما هانا داشت سرفه می کرد
دوتاشون رو بغل کردم و به بیرون بردم...
-کمک!!..کمک!!
همون محافظ ها به سمتمون اومدن و سریع داخل خونه رفتند
به پسرم نگاه کردم و دوتا انگشتم رو راه بینیش گرفتم تا ببینم نفس میکشه یا نه...
خدارو شکر حالش خوبه!..روی آسفالت خیابون نشستم و نفس های عمیق می کشیدم
هانا هم اومد بغلم و گریه کرد
-چه اتفاقی افتاد؟!
-نمی..دونم از..بخا..ری ب.ود..یهو آتیش اومد بیرون!
*****
محافظ ها و همسایه هایی که به کمک اومده بودن آتیش رو خاموش کردن اما اتاق بچه ها سوخته بود!!
گهواره و کتاب ها رو آورده بودن بیرون سریع تا زودتر خاموش شه اما باز خسارت زیادی دیده بودیم!
-امشب باید تو هال بخوابیم!
هانا باشه ای گفت و برای خودش و داداشش ملافه ای روی زمین پهن کرد
-هانا تو رو کاناپه بخواب!!
-نه مامان تو بخواب...من و لوهان میوفتیم!!
بهونه هاش کاملا الکی بود اما نمی خواستم دست مهربونش رو رد کنم!
-باشه..شب بخیر
دوتاشون آسوده بغل هم به خواب رفتن...
مدتی که گذشت هرکار کردم خوابم نبرد!...
باید دنبال خونه و کار جدید باشم!
کار الانی که داشتم درست کردن جعبه ی پیتزا برای فست فودی رو به روی خونمون بود و نمی تونستم کارتن هارو به خونه ی جدیدی که قراره خیلی دورتر از این محل باشه ببرم!!
با بنگاهی حرف زدم و گفت هیچ خونه ی خالی ای این اطراف نداره و رسما آواره شدم!
قیمت خونه به خاطر آتیش سوزی کمتر شده و خیلی بهم ضرر زده خدایا چیکار کنم؟!
احساس میکنم دوباره سرخونه ی اولم برگشتم
تو فیلم ها دیده بودم که این زمان میرن و با مشروب خودشون رو آروم میکنن..واقعا جواب میده؟!
حالا که فکرش رو می کنم از زمانی که به سن قانونی رسیدم شراب نخوردم اما تو خونه ام دارم!!
قبلا دوسه تا توی انبار دیده بودم پس همون ها خوبه!!
****
چطور همچین چیز تلخی رو میشه خورد؟!...با دوتا لیوان میتونم به جرئت بگم بدمزه تر از این پیدا نمیشه!!
مثل اینکه اونقدر ها بدبخت نشدم تا شراب برام تلخ نباشه!!
خوردن رو کنار گذاشتم..چرا فکر میکنم بدبختم؟!
من دوتا فرشته کوچولو توی زندگیم دارم..پس دیگه چی از زندگی میخوام؟!...
-به خودت بیا ژان تو هیچوقت زیاده خواه نبودی!!
بعد گفتن این جمله سرم رو روی میز ناهارخوری گذاشتم و خوابیدم
*****
پروژه ی پیدا کردن خونه ی جدید فردای اون شب شروع و تموم شد
بعد از زیر و رو کردن کل سئول تونستم خونه رو بفروشم و یه آپارتمان بخرم!!
امیدوارم هانای آتیش پاره زندگی آپارتمانی رو سریع یاد بگیره!!
خودم رو بیشتر توی پالتوم فرو کردم تا دماغم کمی گرم بشه و از حالت یخ زدگی دربیاد
باید یه ماشین بخرم!...تو همین فکرها بودم که به خونه رسیدم!
چراغ روشن و صدای خنده های بلند هانا همینطوری اتفاق نمی افتاد
متعجب البته کمی نگران درخونه رو باز کردم
-اوه بالاخره اومدی!!
مارک بود و یک زن امگا کنارش که حدس میزنم جفتش باشه
-سلام..
هرکار کردم نتونستم لبام رو به شکل لبخند دربیارم
-ببخشید بی خبر اومدم خب تو خونه نبودی و ترسیدم پسرم چیزیش بشه!
دستاش رو بهم زد و توضیح داد و با ایما و اشاره جفتش رو نشون دادم...واقعا می خواست جفتش بفهمه؟!
-ههه..اون میدونه!...نانا همه چیز رو فهمید و خواست تو بچه رو ببینه
لحنش حالت جدی گرفت و سرش رو پایین انداخت
از جو بینشون متوجه شدم اونها باهم به تازگی سرش بحث کردند
براشون قهوه بردم و روی مبل نشستیم
هانا و لوهان هم با اسباب بازی جدیدشون رفتن اتاق من تا بازی کنند
-من نانا هستم همسر مارک و معذرت میخوام که مزاحمتون شدم اما باید یک سری مسائل رو باهم حل بکنیم!!
لباس های کوتاه و موی بلند و جواهراتش همه نشون دهنده ی پولداری و قدرت بود!!
آب دهنم رو قورت دادم تا تمرکزم رو جمع کنم تا یه وقتی دشمنی ای صورت نگیره
-بله بفرمایید خانم!
لبخند کوچکی زد
-هرچندماه یه بار شوهرم رو میبینی؟!
سریع تکذیب کردم
-ما همدیگه رو نمی...
با سیلی ای یهویی از طرفش عصبانی از جام بلند شدم
-خانم فکر نکن چون پولداری دلیل میشه که دست روم بلند کنی!
از حاضرجوابیم جوش آورد و خواست سیلی ی دومم بزنه که توسط مارک متوقف شد
-عزیزم..میتونیم با حرف حلش کنیم!
واقعا دلم برای مارک میسوخت که مجبور بود با همچین امگایی بقیه عمرش رو بگذرونه!
مارک رو هل داد و دوباره نشست
-خودت و پسرت رو گم و گور کن!
-فعلا شمایید که توی خونه ی من نشستید!!
از عصبانیت نفس نفس زدن هاش رو حس می کردم..سریع بلند شد و بعد برداشتن کتش از خونه خارج شد
-من واقعا متاسفم یهویی خبردار شد وگرنه همچین آدمی نیست
اون امگای خیلی بدجنسیه که باعث میشه آلفاش انقدر از رفتارش خجالت زده بشه!!..ولی بهش حق میدم!!
-کارش درست بود!!
-چی؟!
-منم جاش بودم همین کار رو میکردم...یهویی فهمیده که شوهرش به پسرنامشروعش و مادرش کمک میکرده عصبانیتش قابل درکه!!
لبخند زد و نگاه شیفته اش رو بهم داد
-تو خیلی خوبی ژان!..هنوز هم میتونیم ما...
-مایی وجود نداره مارک!!...ازش دلجویی کن و قول بده هیچ وقت به زندگی ما کاری نداشته باشی!!
در یک آن ناراحت شد و صداش رو بالا برد
-چییی؟!
-واضح گفتم..دارم خونه رو عوض میکنم پس بادیگاردها و هدیه هات رو دیگه دنبالم نفرست من بخشیدمت!!
کمی که گذشت دستی تو موهاش کشید و با سر تایید کرد
-باشه حق باتوعه...از الان باید بزرگ شم نه؟!
با مهربونی سر تکون دادم...اونم لبخند زد و رفت
VOUS LISEZ
Family_YizhanArmy(پایان یافته)
Fanfictionژانر : امگاورس_اسمات_واقعا مثبت هجده سال🔞 🚫🚫اصلا توصیه نمیشود این رو نخونید😅💜 دلم نمیاد حذفش کنم فقط😬 کاپل : ییژان هونهان تهکوک چانبک نامجین 💙فصل دوم آپ شد💙 خلاصه : ╔•°༄•🌞•═══════•°༄༚ 🐾ژان تو اولین روز امگا بودنش مورد حمله ی یک آلف...