-از اینم بخور!!
یا یک تخته اش کمه یا داره تظاهر میکنه!!...هنوزم گاردم رو داشتم و مشکوک بودم که بخواد دست از پا خطا کنه سریع اقدام کنم اما اون خیلی کیوت بود!!
دهنم رو باز کردم تا تیکه پیتزایی که روش پر از نخود و ذرت بود رو بهم بده!
جا خورد اما لبخند بزرگی زد و تو دهنم گذاشت
-از ذرت و نخود بدم میاد!!
-من عاشقشونم!!
با لبخند انگشتش رو جلو آورد و گوشه ی لبم رو تمیز کرد
فکرکنم موقع حرف زدن ریخته بیرون!!
دستم رو به سمت لبم بردم که به دست اون کشیده شد و از تماسمون برقی از بدنم رد شد!
به چهره ی جدی و نگاه خیره اش رد نگاهم برخورد کرد و دمای بدنم رو بالا برد
دات نزدیک و نزدیک تر میشد که صدای گریه ی لوهان بلند شد!!
از خلسه بیرون اومدم و سریع سمت بچه ها که تو اتاق سهون بودن دویدم
-چی شده؟!
-تقصیر سهونه!!!
ییبو هم تو این زمان وارد اتاق شد و من پیش لوهانی که گردنش رو از درد فشار میداد رفتم
-چه اتفاقی افتاده که تقصیر سهونه؟!
با چشم غره سوی هانا گفتم چون وقتی چشم غره ی سهون سمتش روانه شد لجوجانه داد میزد تقصیر سهونه!!
آبروم رو جلوی ییبو می برد این بچه!!
-خب....
*****
-بابا میشه ما تو اتاق شام بخوریم؟!
ییبو دو جعبه پیتزا به بچه ها داد و اینطوری بهشون اجازه داد تا هرجا میخوان برن این یه فرصت مناسب براش بود تا بالاخره با ژان تنها باشه!
سهون جلوتر از همه رفت و جعبه پیتزا رو روی میز تحریرش گذاشت و پشت سرش هانا هم به تبعیت از سهون گذاشت روی میز تحریر
-لوهان بیا اینجا!!
لوهان به حرف دوست جدیدش گوش داد و بغل سهون نشست
-یااا..لوهان بیا اینجا!!
هانا با دیدن حرکت سهون عصبی شد و رو به سهون فریاد زد
لوهان از جاش بلند شد و میز رو دور زد تا سریع به خواهر عصبانیش برسه که سهون دوباره شروع کرد
-لوهان بغل من!!همین حالا!!
لوهان تو جاش بین دوست و خواهرش متوقف شد..الان باید پیش کی می رفت؟!..لحن سهون نشون میداد اگه پیشش نره ممکنه باهاش قهر کنه یا بخورتش پس یه قدم به اون نزدیک شد.
-لوهان کنار من!!همین حالا!!
هانا و سهون دوتاشون هم رو با اخم نگاه می کردند و سر لوهان بی پناه داد می کشیدن
-من همینجا میشینم!
لوهان که دید این دعواها ادامه داره برای دوستی شون همون جا نشست!
یکم از پیتزا ها دور میشد اما میتونست خم شه و برشون داره
به هردوشون که نگاه های تیزشون رو به اون داده بودند لبخند معصومی زد و دستاش رو روی میز گذاشت
همه چیز خوب پیش می رفت که
-نونا ریختم!!
لوهان خواهرش رو صدا زد تا تیکه ای که روی لباسش ریخته بود رو پاک کنه اما سهون تندتر جنبید و لکه ی لباسش رو تمیز کرد و حتی دهن سسی لوهان رو با زبونش لیسید و لوهان رو به خنده انداخت
-وانگ سهون!!!...داری با داداشم چیکار میکنی؟!!
-فقط مراقبشم مثل یه آلفا!
-لوهان!!..از این پسره فاصله بگیر اون میخواد تو رو بخوره!!
هانا سعی کرد با گول زدن لوهان اون رو بکشونه سمت خودش اما سهون از قبل برای این زمان آماده بود
-سهونی رو من اهلی کردم منو نمیخوره نونا!
هانا طاقت نیاورد و به سهون حمله ور شد
-از داداشم دور بمون!!
-اون امگای منه!!
-دروغ گوووو!!
-دروغ نمیگمممم!!
سهون موهای هانا رو محکم میکشید و هانا هم موهای سهون رو!! دوتاشون آخ و ناله ای بیرون نمیدادن تا مثلا بگن دردشون نیومده!!
لوهان بیخیال نسبت به اون دوتا باقی مونده های پیتزارو داخل دهنش می برد این دعواها دیگه زیادی برای اون تکراری بود!!
-اون امگات نیست چون مارک نداره!!
بچه هایی به سن اونها نباید درباره این موضوعات اطلاعی داشته باشند اما هانای باهوش ما از حرفای مادرش و دوستاش در این باره اطلاعات خیلی زیادی داشت!
لوهان و سهون به خاطر کلمه ی عجیبی که هانا به کار برده بود گیج شدند!!...مارک دیگه چی بود؟!
-مارک چیه؟!
سهون غرورش اجازه نمیداد با سوال کردن به هانا بفهمونه که چیزی درباره مارک نمیدونه و از این بابت خیلی خوشحال بود که لوهان این سوال رو پرسیده بود
-وقتی آلفایی امگایی رو میخواد باید پشت گردنش رو گاز بگیره و جاش میشه مارک آلفا!!
لامپی بالای سر سهون شروع شد و توی یه حرکت سریع هانا رو پرت کرد روی تخت!! این کار خیلی راحت انجام شد چون هانا برای توضیح دادن دستش رو شل کرده بود!!
-آخخخخخ
سهون سمت لوهان چرب و چیلی رفت و پشت گردنش رو سریع گاز گرفت و چون نمیدونست باید برای این کار به بلوغ رسیده باشه بیشتر و بیشتر هم فشار میاورد!
سهون با تفکر بچه گانه ای که اگه لوهان رو عمیق تر گاز بزنه بیشتر برای خودش میشه خیلی درد به لوهان کوچولو می آورد!!
هانا سریع سهون رو از لوهان جدا کرد و بدن گریون و زخمیش رو به بغل کشید
*******
ییبو و ژان هردو آهی کشیدن و به بچه های یکی خنگ تر از اون یکی نگاه متاسفی انداختن!!
-برای مارک زیادی بچه ای!!
ییبو سمت سهون رفت و گوشش رو پیچید که صدای آخ سهون و خنده های ریز هانا در اومد
ژان همونطور که به جای دندون های سهون روی پشت گردن لوهان رو فوت میکرد پس گردنی ای به هانا زد که سریع خنده هاش رو بند آورد!
-تقصیر سهون..
-تقص توهم بود!!
هانا لب هاش رو آویزون کرد و کشدار گفت
-ببخشید مامان!
-توهم معذرت بخواه
سهون آهی کشید و مودبانه با تعطیم رو به لوهان و مادرش گفت
-ببخشید لوهان ببخشید مامان لوهان!..اما اون دیگه امگای منه!!
ییبو دوباره گوش سهون رو کشید..از کی این بچه انقدر بی تربیت شده بود؟!!
-فکر کنم لازم باشه مهدت رو عوض کنم!!
-نه بابا ببخشید ببخشید!!
-دیگه نمیگی لوهان امگاته فهمیدی؟!
سهون ناراضی سر تکون داد
-باشه بابا وقتی 18 سالم شد میگم!!:)
و سریع سمت دستشویی دوید
-از دست این بچه!!
هرچهار نفر به حرکت سهون خندیدن و اون شب رو به خوشی به پایان رسوندند
*****
در این یک هفته ی اخیر هردو خانواده اونقدر به هم نزدیک شده بودند که راحت باهم تفریح می کردند و تقریبا یکی شده بودند!
-فرداشب بیکاری؟!
-چرا میپرسی؟!
-آممم..بریم.بیرون..
برای ژان این کمی عجیب بود چون زیاد بیرون می رفتند!چرا ییبو سخت به زبون آورده بود!!؟
-منظورم خودمون دوتاعه...
آلفا به محض باز شدن دهان امگا برای جواب دادن اضافه کرد
-خب بچه ها...
-میزاریمشون پیش چان!
پس بالاخره داشت اتفاق می افتاد!!..قرار دونفره شون!!
لحظاتی توی پیک نیک های خانوادگیشون بود که تنها باشند و بتونند به هم نزدیک و درمواردی شیطونی کنند اما دیت دونفره خب فرق داشت!!
-باشه میام!!
راه افتاد تا سوار ماشین شه و بچه هارو بیشتر از این معطل نکنه..بدون شک بیش از نیم ساعتی از زنگ خونه گذشته بود!
قبل اینکه بتونه قدمی برداره بازوش گرفتار دستی شد
-میگم...
برگشت تا رو در رو ییبو حرفش رو بزنه!..تو این مدت خامی ییبو رو توی رابطه های عاطفی فهمیده بود و به نطرش بیش از حد فلاف و کیوت رفتار می کرد!
-میشه جواب رد ندی؟!
-ها؟!
دستش رو سریع تو هوا تکون داد تا اشتباهش رو لاپوشونی کنه
امگای رو به روش بیش از حد زیبا و خیره کننده بود و مغزش انگار تمام حروف و کلمات رو به عقب ترین جای ممکن پرت کرده بود تا تمام تمرکزش رو به تک تک سلول های ژان بده!
-منظورم اینه غیرمستقیم ردم کنی!!...میدونی دیگه...مثل فیلم ها!..من منتظرت میمونم و اگه بیای یعنی قبولم کردی و اگه نیای..خب نیای من دوستت باقی می..
با فرود اومدن لبای گرمی روی لبای سردش و پخش شدن اون گرمی و لطافت در سراسر بدنش چشماش تا آخرین حد باز موندند!
الان جن داشت میبوسیدش؟!!..بی تجربه و نابلد نبود اما انتظار همچین چیزی رو نداشت و تقریبا خشک شده بود
امگا هم بعد دیدن واکنش ییبو عملا هیچ واکنشی از طرف ییبو خندید و به عقب برگشت!..رو نوک پا وایسادن برای بوسه زیادی سخت بود!!
-گفتم که باشه میام!!
قبل از اینکه دوباره از خجالت کارش ذوب شه..لبخند دیگه ای زد و طف ماشینش دوید
ییبو مسخ شده و با دهن باز به جایی که امگا چند لحظه ی قبل قرار داشت خیره شد...این خواب نبود؟!...فکر کنم واقعا اتفاق افتاد!!...خیلی شیرین بود کاش کمی بیشتر ادامه اش میداد!!..
مشغله های ذهنی اش که همه راجب جان و زیباییش بودن با خشک شدن چشماش از پلک نزدن به پایان رسید و اونم سمت ماشینش رفت
-بابا حسابی ناامیدم کردی!!..مطمئنی یه آلفایی؟!
حرف سهون رو به یه ورش هم نگرفت و ماشین به حرکت درآورد..باید چی میپوشید برای امشب؟!
*****
-مامان از این به بعد آقای وانگ میشه بابامون؟!
با همون لپای گل انداخته جواب دادم
-شاید؟!
-یعنی سهون داداشم میشه؟!
-اونم شاید!
-نه از سهون متنفرم!!
-فعلا هیچی معلوم نیست شاید پشیمون شدیم...
هرچی جمله ام به پایانش نزدیک تر میشد قلبم بیشتر به درد می اومد!!..این کارم درسته؟!
مسلما ییبو نمی دونست چه گذشته ی کثیف و رقت انگیزی دارم که همچین پیشنهادی بهم داده...باید امشب بهش بگم!
همه چیز رو بهش میگم تا تصمیم بگیره!
اون به من فرصت داد تا راجبش تصمیم های خودم رو بگیرم و من با جرئت میتونم اعلام کنم عاشقشم و میخوام بقیه عمرم رو پیش اون و توی زندگیش بگذرونم!!
من هم بهش فرصت میدم که تصمیم بگیره میخواد با همچین امگایی بمونه یا نه!!...اون هنوز من واقعی رو ندیده!!
-ماما سوختتت!!
کوکو سیب زمینی های سوخته رو سریع از ماهیتابه درآوردم و تو بشقاب منتقل کردم
-من اینها رو نمیخورم!
آه کشیدم...
-ببخشید بچه ها..
-مامانی عیب نداره همون قبلی ها بس بود سیر شدیم!
طبق معمول لوهان مهربونمون دلداری بهم داد و بعد گذاشتن بوسه ای رو دستم با عروسک گرگش به طرف اتاقش رفت
-منم سیر شدم
کمی بعد هانا اعلام کرد و از سر میز بلند شد..میدونم که دوتاشون هنوز گشنه اند پس تصمیم گرفتم کیک مورد علاقه شون رو درست کنم!
بیا فکر کردن رو تموم کنیم و یه مادر نمونه باشیم!جایو شیائو ژان!!
*****
-نه!!
-اینم نه!!
-خل شدی؟!..معلومه که نه!!
-مسخره است!!
-بابا این لباس رو از کجا خریدی واقعا؟!
چرا دارم از یه بچه ی نیم فوتی کمک میگیرم؟!
-اصلا چرا باید به حرف توی نیم وجبی گوش بدم؟!
-نمیدونم چون من از تو بیشتر از این چیزها سردر میارم!!
حق با اون بود پس لال شدم
-بیا خودت انتخاب کن
کاملا تسلیم شده گذاشتم بره تو کمد و برام لباس برداره
-اینا خوبه!!
به لباس ها نگاهی انداختم و شلوار رو بالا بردم
-آخرین باری که جین پاره پوشیدم رو یادم نمیاد!!
-میدونم سخته از حالت بابابزرگیت بیای بیرون ولی مخ مامان لوهان رو اینطوری میتونی بزنی!!
-باشه باشه!!
کلافه نالیدم و تیشرت و کت جینی که انتخاب کرده بود وارسی کردم!!...تو سن من این لباس ها خوبن؟!!
جای شکر داشت لباس ها هنوز اندازم بود و به تنم حسابی نشسته بود
-جذاب شدی!
سهون از روی رضایت خندید و منم پشتوانه اش لبخند زدم
که البته زیادی دووم نداشت چون پسرم رو دست کم گرفتم
-موهاتو رنگ کن!!
خدای من!!..این بچه!!..
YOU ARE READING
Family_YizhanArmy(پایان یافته)
Fanfictionژانر : امگاورس_اسمات_واقعا مثبت هجده سال🔞 🚫🚫اصلا توصیه نمیشود این رو نخونید😅💜 دلم نمیاد حذفش کنم فقط😬 کاپل : ییژان هونهان تهکوک چانبک نامجین 💙فصل دوم آپ شد💙 خلاصه : ╔•°༄•🌞•═══════•°༄༚ 🐾ژان تو اولین روز امگا بودنش مورد حمله ی یک آلف...