Family_part3

1.5K 288 2
                                    

دیگه نمیتونستم توی اون ساختمون بمونم خبر اینکه چه اتفاقی برام افتاده تو گوش همه ی اهالی پیچیده بود فقط نمیدونستن کدوم گرگی این بلا رو سرم آورده
و خب ریکشن ها سه نوع بودند
دوستان و امگاهایی که ترحم داشتن و بهم کمک کردن تا زودتر خوب شم تا بتونم اثاث کشی کنم
و امگاهای دیگه ای که بهم دید حقارت داشتن چون فکر می کردند قراره آلفاهای اونها رو با هرزگی بدزدم!!
نوع سومم که بیشتر آلفا ها و بتاهایی میشدند که بی تفاوت بودند و باهاشون برخوردی سعی میکردم نداشته باشم
هرچی که بود بعد دو سه روز به خونه ی جدید دو طبقه ای که سه تا اتاق داشت نقل مکان کردم
این خونه رو از خیلی وقت پیش نشون کرده بودم که بخرمش و الان پولش رو با باقی پوسترها که چون اونهام فهمیدن چه اتفاقی برام افتاده بیشترپول دادن تونستم بخرم!!
آدم ها اونقدرها بد نبودن!...حداقل بعضی ها!
وقتی لامپ ها رو روشن کردم از ذوق یه جهش تو هوا زدم..خونه ی نقلی کوچولوی خودم!!
با ذوق اول به سمت اتاق ها رفتم
اتاق اولی یه تخت دونفره و دوتا کمد و یه آینه و کشوی کنار تخت توش بود و مسلما اتاق خواب زوجین بود!!
پنجره رو باز کردم و هوای تازه استشمام کردم...از اینجا میتونستم کوچه رو ببینم..به پرده که دست کشیدم خاکی روش نبود!! فکر کنم صاحب قبلیش خیلی تمیز بوده!!
اتاق بغل رو باز کردم کوچکتر از اتاق بغلی و خالی بود..حتی فرش هم نداشت اما رنگ کاری و نمای شادی داشت
-اوکییی..اینجا اتاق توعه دوسش داری؟!
فکر کنم این لگدها معنی بله میدن پس نازش کردم و سمت خریدهام رفتم تا یه هویج که از هوس جدید بچه ام بود بخورم
اتاق سومم خالی بود ونورگیر بالاش داشت...میتونست انباری باشه اما من وسایل زیادی ندارم پس اینجا میشه اتاق نقاشی!
قبل از جمع و جور کردن وسایلم روی زمین نشستم تا یوگا تمرین کنم...برای بچه و خودم خیلی خوب بود!!
*****
دیگه کمتر بلند می شدم و حتی حال پختن غذا رو هم از دست داده بودم
بچه ام الان هشت ماهشه!!..کم کم وقت به دنیا اومدنش میشه!!
هیجان زده ام تا هرچه زودتر اون رو توی بغلم بگیرم
زینگگگ
سمت آیفون رفتم
-بله؟!
-منم ژان
در رو باز کردم و سلام دادم
-سلام آقای جانگ!..
-سلام ژان و سلام کوچولو!
لبخند زدم و به داخل راهنمایی شون کردم..آقای جانگ دکتر دوره ی بارداریم بود و جای پدرم رو داشت
-خونه ی خوبی گرفتی!!
-ممنون..اوه اتاقشم آماده کردم!
با تعجب به سمتم برگشت و کمی سرزنشم کرد
-گفتم برای بچه خوب نیست کار سنگین بکنی!!
-کارگرها همه کار کردن من فقط کمی خوشگلش کردم تا دخترم دوسش داشته باشه!
لبام رو آویزون کردم اما خیلی سریع به یه لبخند ذوق زده تغییر پیدا کرد
-اتاق رو نشونم بده چه کردی پسرم؟!
منتظر همین بودم تا شاهکارم رو به دکتر نشون بدم...شاید از تنهایی بود ولی دلم میخواست تعریفات اون رو بشنوم
-وای اینجا عالی شده!!
سرم رو به معنی تایید بالا پایین کردم..
تمام مدتی که با آقای جانگ حرف میزدم؛لخند از روی صورتم کنار نمی رفت!!
-همیشه دوست داشتم پسری مثل تو داشته باشم ولی حیف بچه های من همه شون یکی از یکی بی عرضه تراند!
-نه فکر نکنم دلتون یه پسرامگا بخواد!
نگاهش غمگین شد و دو دستم رو از روی پام تو دو دستش گرفت تا سرم رو بالا بیارم
-هیچوقت خودت رو سرکوب نکن پسرم..چیزی که هستی رو بپذیر و از زندگیت لذت ببر
لبخند زدم و چشمی به زبون آوردم..با وجود امگا بودنم مگه میشه لذت برد؟!
-پاک یادم رفت برای چی اومدم؟!
منتظر توضیح شدم و با نگرانی به چشم های جدیش نگاه کردم
-باید بیای بیمارستان..
آب دهنم رو قورت دادم
-بر.ای چی؟!
-خطرناکه منتظر موعد بچه بمونیم پس کمی زودتر اون رو با عمل بیرون میاریم!
-چرا نمیزارید خودش بیاد؟!
-تو یه مردی ژان و اینکار واقعا ریسک و درد بالایی داره
-باشه ولی کی انجامش میدید؟!
کمی مضطرب بودم و سروع به کندن پوست کنار ناخنم شدم
-تو همین هفته!..نترس بعدش با دخترت میتونی کلی خوشحال باشی!!
لبخند زدم و ترس رو کنار گذاشتم...قراره کمی زودتر بیای بیرون کوچولو مشکلی که نداری؟!
******
بیمارستانم برخلاف بو و ظاهرش جای خیلی خوبی بود..دکتر جانگ گفت چون مثل پسرشم ازم پول نمی گیره پس منم با کمال میل قبول کردم!
تو اتاقم کلی زن باردار و جفت های آلفا و بتای عاشق بود... جدا از اینکه حسرتشون رو میخورم به یک فکر دیگه ام افتادم
اگه دخترم یه روز بگه من براش کفی نیستم و اون بابا میخواد چیکار کنم؟!
از اینکه یه روز ترکم کنه زدم زیر گریه...زیرپتو پناه بردم تا افراد توی اتاق با دیدنم ناراحت نشن
صدای خنده ها و بعضی اوقات ناز و بوسه هاشون زیر اون پتوی سرد میخزید و بیشتر حس تنهایی می کردم
-ژان..
پتو رو یواش کنار زدم تا بفهمم توهم زدم یا واقعیه...
-مامان...؟
-پسر قشنگم...
مامان با خنده و اشک بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید
-خیلی بزرگ شدی!..
خندیدم و جواب دادم
-فقط چاق شدم!..
اون هم خندید
-نه عزیزم دختر کوچولوت اونقدرها هم بزرگ نیست!
-بابا هم اینجاست؟
-نه...
هنوزم لبخند زده بود و کنارم روی تخت نشست و منم سرم رو روی سینه اش گذاشتم و بو کشیدم
-یواشکی اومدی؟!
-فکر کنم الان خودت درک کنی اینکه بچه ات رو ازت جدا کنند چه دردی داره!!
آخرین قطره اشکم هم ریختم
-آره درک میکنم...
*****
مادرم غیر از اون یه ساعت دیگه سراغم نیومد...حدس میزدم بابا فهمیده باشه که اومده و دیگه اجازه بیرون رفتن هم بهش نمیده!!
مامانم رو درک میکردم..منم دوست ندارم دختر کوچولوم رو از دست بدم!
دختر جوون روبه روم ازم پرسید
-سلام..جفتت کجاست؟!
چرا میخواست بدونه؟!..انگار که ذهنم رو خونده باشه جواب داد
-فقط کنجکاو شدم..آخه تو خیلی قد بلندی گفتم پس اون چقدره!
خنده ی معذبی کرد و بیشتر از این تردید نکردم و حقیقت رو گفتم
-جفت ندارم!..
تعجب کرد اما به روش نیاورد و قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه جفتش با چند نفر دیگه برای سوپرایز تولدش پریدن تو اتاق
دختر شروع به خندیدن کرد و دستش رو جلوی دهنش گرفت
اون اکیپی که وارد شده بودن همه شون ماسک های احمقانه حیوانی زده بودن و آهنگ تولدت مبارک میخوندند!
کیک تو دست یه دختر بود و دسته گلی هم تو دست پسر روبه روییش
توجه ای به من و خانم دیگری که خواب بود نداشتن و اون پسر دسته گل بزرگ رز قرمز را به جفتش داد و بوسید
-یادم رفت ماسکم رو بردارم..هههه!
دختر ضربه ای به سر پسر زد و دوستانشون همزمان گفتند یه بار دیگه یه بار دیگه...
همچین زوج های عاشقی کم پیدا میشن واقعا براشون خوشحال...
با برداشته شدن ماسک اون پسر مغزم خالی شد!!
اون کریس بود؟!...همون پسری که باهام اینکار رو کرده بود؟!
-یا کریس چرا دست دست میکنی؟!
دستام رو روی شکمم گذاشتم که مثلا گوش های دخترم رو بگیرم...میتونستم الان برم جلو و مثل دراماها اون عشق رو خراب کنم ولی چه فایده..؟!
فقط یک زندگی دیگه هم مثل خودم خراب میشه..پس دستام رو برداشتم و خطاب به دخترم گفتم
-نگاه کن اون پدرته!...
همراه با اشک لبخند زدم و آه کشیدم
-میخواستی ببینیش نه؟!..جذابه مگه نه؟!
همینطور باهاش حرف میزدم که متوجه شدم کریس به من نگاه میکنه
-هی کریس دوربین رو نگاه کن!
زود به دوربین لبخند زد و دستاش رو دور همسرش حلقه کرد..
****
مهمونی اونها زود تموم شد چون وقت ملاقات زیاد طولانی نبود!!
غیر کریس همه ی اون گروه اتاق رو ترک کردن
کریس هم تا آخر شب پیش جفتش موند و نوازشش کرد تا خوابش ببره
از زیر پتو اونها رو نگاه میکردم..می ترسیدم مزاحمشون بشم به خاطر همین پیاده روی هرشبم رو نرفتم!!
دختر کوچولوم شب ها به جای خوابیدن دوست داشت لگد بزنه و نمی ذاشت بخوابم و من هم راه میرفتم تا آروم شه!
چراغ خواب کنارش رو خاموش کرد و به سمت تخت من اومد؟!
-خوابیدی؟!
چیزی نگفتم تا بره...
-میدونم خواب نیستی.
از زیر پتو بیرون اومدم و بهش خیره زل زدم تا بفهمه نمی ترسم
-اون بچه ی منه؟!
دون توجه به نگاهم دستش رو نزدیکم آورد که گرفتمش
-بهش دست نزن!
لبخند غمگینی زد و پشت دستم رو بوسید..بدون اینکه بخوام سرخ شدم
-دختره یا پسر؟!
-دختر!
اون پدرشه پس آسیبی بهش نمی زنه..دستش رو ول کردم و گذاشتم نوازشش کنه
دخترم لگدی زد و بعدش آروم شد..
-دختر شیرینی میشه!..
-اوهوم...تو خیلی تغییر کردی!
تا جایی که به یاد داشتم اون یه الفای خراب و تیپ اسپرتی بود که به فکر خوشگذرونی های یه شبه اش زندگی می کرد اما آدم رو به روم تیپ ساده ای داشت و آروم و مرد زندگی به نظر میرسید
-عشق آدم رو عوض میکنه..من متاسفم ژان
برای آلفاها کلمه ببخشید شکستن غرور بود اونم به یک امگای دون پایه..اون حتما پشیمون بود که غرورش رو زیرپا گذاشته!
-باشه..
مضطرب لباش رو گاز گرفت و نوازش هاش رو ادامه داد
-نمیخوای برات جبران کنم؟!
-خب..اممم..مراقب دخترت باش تا من بخوابم!
اول تعجب کرد..انتظار بخشش نقدی داشت اما من ترحم نمیخواستم فقط دوست داشتم دخترم هرچند کم مهر پدرش رو بچشه!
-باشه!
کنارم دراز کشید و بوی ملایمی ساطع کرد تا من و بچه رو بخوابونه...لبخندی زدم و به خواب رفتم
*****
صبح زود برای عمل بیدارم کردن...خیلی یهویی بود اما اونها بهم اطمینان دادن اتفاق بدی نمیوفته!
بیهوشی بهم زدن و به اتاق عمل تخت رو حرکت دادن..
واقعا داره میاد؟!...احساس میکردم همه ی اینها خوابه و قراره با نور زردی روی چشمم بیدار شم!!
وقتی از راهرو عبورم میدادن چشمام کم کم رو هم رفت و بعد هیچی احساس نکردم

Family_YizhanArmy(پایان یافته)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ