پارت چهار

180 23 21
                                    

وارد شد و به اتاقی که الیا در ان بود رفت
دختر بیدار شده بود و با ترس بر روی تخت نشسته و به اطراف نگاه میکرد

لوسیوس جلو رفت و کنار تختش ایستاد
الیا با ترس به لوسیوس نگاه کرد و به زور پرسید:تو..تو کی..هستی؟

لوسیوس سعی کرد لبخند بزند..البته قطعا چندان موفق نبود...پس از آن گفت:اسمم لوسیوس مالفوی هست...باید اسممو شنیده باشی

الیا با بهت به لوسیوس نگاه کرد..او همان بود...همان کسی که مادرش گفته بود!

با به یاد اوردن مادرش..دوباره اشک از چشمانش جاری شد!

همان طور که که ارام اشک می ریخت گفت:میخوام برم پیش مادرم....من کجام

لوسیوس با اخم به الیا نزدیک شد و همان طور که کنارش می ایستاد گفت:اینجا بیمارستانه....نمیتونی پیش مادرت برگردی..می دونی که؟

الیا با ناتوانی گفت:اخه چرا...حالا چیکار کنم

لوسیوس به الیا نگاه کرد....آرام دستش را به سمت سرش برد اما نزدیک موهایش متوقف شد........نمی تونست این کار را کند..

....هیچ احساسی به دختری که تازه سر و کله اش پیدا شده بود نداشت..

..او تنها یک اجبار بود!

نفسش را کلافه بیرون داد و از الیا فاصله گرفت
لوسیوس:همان طور که مادرت گفت به عمارت من میای!اماده شو

با اتمام حرفش از اتاق خارج شد!

به جای خالی لوسیوس نگاه کرد.

....همزمان .شوکه....عصبی و دلخور بود!

شوکه به خاطر تمام اتفاقاتی که در این یک روز و نیم افتاده بود

و عصبی و دلخور از همه...مخصوصا مادرش!

به زور ایستاد و با مرتب کردن لباس هایش از اتاق خارج شد

....بیمارستان شلوغ بود و هرکس به طرفی میرفت

...به ارامی شروع به حرکت کرد...با هرقدم که برمیداشت ترس بیشتر در وجودش شکل میگرفت!

لوسیوس را نمی دید و این به نظرش نگران کننده بود!

اگر او هم رهایش کرده باشد چی؟

باید چیکار میکرد؟کجا میرفت؟

ایستاد و به زور دست لرزانش را نزدیک قلبش گذاشت

!درد مانند ابی روان از پایین قلبش شروع به حرکت کرده بود و ارام دور قلبش را فرا گرفت

دستش را روی قلبش فشار داد و با درد روی زمین زانو زد...

...اخ کوتاهی از گلویش خارج شد و با درد چشمش را بست!

___________

با خشم غرید:یعنی چی؟

شفادهنده:متأسفانه بیماری قلبی دخترتون خیلی پیشرفته شده.....

The monster inside+18Where stories live. Discover now