پارت اول(The monster inside)
ارام از میان ستون های بلند گذر کرد
هر ستون با نقش هایی از مار ها تزئین شده بود!
مارهایی بلند که دور ستون ها پیچیده شده بودند و تا نزدیک سقف میرفتند!
از ستون ها چشم برداشت و به اطراف نگاه کرد...خاک مانند رنگی خاکستری..تمام اتاق را رنگین کرده بود
البته طبیعی بود!از عمارت قدیمی
گانت ها بیشتر از این انتظار نمیرفت!
هرچه باشد بیش از پنجاه سال بود که کسی در ان عمارت زندگی نمیکرد
به سمت پله های زیر زمین رفت..که صدایی را شنید..صدایی مانند پچ پچ!ارام و با پوزخندی غریبه بر صورتش!به سمت صدا رفت!
صدا از انبار قدیمی در زیر زمین می امد!
لبخندی زد و ارام زمزمه کرد:پس اینجایید!
در حالی که لبخندی بر لبش بود و لباسی به سیاهی شب در تن داشت...چوب دستش را به شکل استاد جدیدش در دست گرفت و وارد انبار شد
درست حدس زده بود...انها ایجا بودند!
نگاهی سرسری به انها انداخت...از اخرین باری که دیده بودتشان لاغر تر شده بودند!تا حدی که انگار لباس های کثیف و پاره شان داشت از تن می افتاد!
با لبخند به صورت های هاج و واج شان نگاه کرد و گفت:چی شده؟دلتون برای دوست قدیمی تون تنگ نشده؟رون زودتر از همه به خود امد و درحالی که چوب دستش را به سمت دختر!میگرفت گفت:تو دوست ما نیستی!
هرماینی لبخندی زد و گفت:اره...انگار یادم رفته بود!
پس از حرفش..بلند خندید...خنده هایی که هری را به یاد بلاتریکس می انداخت!
خیلی زود خنده از لبش محو شد...انگار هیج وقت قبلا نخندیده است!
چوب دستش را سمت جینی گرفت و روبه هری گفت:هری!بهتر نیست اون گردنبند را بدی؟
هری اخمی کرد و گفت:نه....با اون میتونم ولدمورت را نابود کنم
هرماینی ارام و بی احساس زمزمه کرد:نه پاتر..اشتباه میکنی..من هیچ وقت این اجازه رو به تو نمیدم
هری:نه.....هرماینی..نه تو و نه اون اربابت نمیتونید جلوی منو بگیرید
هرماینی اینبار پوزخندی زد و گفت:واقعا؟؟؟؟اون استاد پیرت هم همین فکرو میکرد...اخرش چی شد؟
نیشخندی زد و گفت:جلوی چشمات جان داد!
هری دندان هایش را از حرس روی هم فشار داد و فریاد زد:با دهن کثیفت از پرفسور دانبلدور حرف نزن !
هرماینی:یک روزی با همین دهن کثیف برای شما از بین هزاران کتاب اطلاعات جمع میکردم...اخرش چی شد؟همه چیزم را به خاطرتون از دست دادم!
با یاد اوری گذشته بغضی قدیمی به گلوش چنگ زد....بغضی که چند سالی از ایجادش میگذشت!
با خشم بغضش را غورت داد و
چوب دستش را تکان داد و ارام زمزمه کرد:کروشو!
هنوز ورد کامل گفته نشده بود که جینی از درد فریاد بلندی زد و به زمین افتاد.....میلرزید و ارام گریه میکرد...هرماینی شدت طلسم را بیشتر کرد فریاد ها و گریه های جینی هم بیشتر شد!با پوزخند به درد های دخترک نگاه کرد و روبه هری گفت:شنیدم با جینی ازدواج کردی!حقیقت داره؟
هری با حرف هرماینی به خودش امد و درحالی که سمت جینی میدوید فریاد زد:تمامش کن....اون نمیتونه تحمل کنه
هرماینی با سردی گفت:گردنبند!
هری در حالی که با بهت به جینی نگاه میکرد چوب دستش را در اورد خواست وردی بگوید...اما هرماینی خیلی سریع متوجه قصد هری شد و با وردی ساده چوب دست هری را از دستش گرفت
هری چند بار پلک زد و به سرعت سمت جینی رفت و کنارش زانو زدهری:اون بارداره......خواهش میکنم تمومش کن!
هرماینی بی هیچ تغییری به هری نگاه کرد
رون که تازه به خود امده بود...چوب دستش را روبه هرماینی گرفت و گفت:تمونش کن..وگرنه.
هرماینی:وگرنه چی؟؟منو میکشی؟هه بزار ناامیدت کنم ویزلی..تو قبلا این کارو کردی
رون فریاد زد:لعنتی من فقط نمیخواستم اشتباه کنی....اون شب اشتباهی اون اتفاق افتاد من فکرشو نمیکردم همچین نتیجه ای داشته باشه
هرماینی با سردی گفت:نه رون...اون اتفاق نبود...تو مقصری!..و تقاصشو پس میدی...همه تون تقاص نابودی منو پس میدید...
هری با خشم گفت:مقصر هیچ کدوم از ان اتفاق ها ما نیستیم..تو نباید بهش اعتماد میکردی..همه اش تقصیر خودته
هرماینی با پوزخند گفت:پاتر....بهتر نیست به جای حرف در مورد گذشته ان گردنبند را بدی؟جینی زیاد نمیتونه تحمل کنه
هری ارام تر گفت:من میدونم...من درکت میکنم..اما تو داری راه اشتباهی رو انتخاب میکنی....تو مثل انها بد نیستی
هرماینی حالا دیگر ارامش قبل را نداشت...درحالی که بغض بر گلویش چنگ میزد گفت:نه پاتر...من اونقدر ها هم خوب نیستم...هیچ کس کاملا خوب نیست..دارک لرد بهم گفته همه ادم ها خوبی و بدی را در وجودشان دارند...فقط هرکدام خودشان تصمیم میگیرند خوب باشند یا بد!!حالا من بد ...بدی وجود من را فرا نگرفته...بلکه از درون خودم امده هست...من فقط هیولای درون خودم هستم ...هیولایی که از اول در وجودم بوده ...فقط با کار شما بیرون امد و حالا همه شما را نابود میکند!
بعد حرفش طلسم را قطع کرد....و در لحظه به دودی سیاه در امد...و قبل از انکه هری بفهمد چه اتفاقی افتاده گردنبند را از دستش گرفت و از پنجره خارج شد!
رون به جای خالی هرماینی نگاه کرد..باورش نمیشد!
باز هم رفت.....باز هم بدون گوش دادن به حرف انها رفت...بدون درک اتفاق افتاده رفت....هری به سرعت سمت جینی رفت...طلسم تازه قطع شده بود و هنوز جینی بیهوش بود...جینی را در اغوش گرفت و در همان حال روبه رون گفت:گردنبندو برد...از دستش دادیم..باید برگردیم اینجا خطرناکه
اما رون انجا نبود....در عمارت گانت نبود!
او در گذشته بود!گذشته ای که در ان بهترین دوستش را از دست داده بود!___
خببببب این پارت اول...میدونم شدییییدا گیج شدید..اما پارت های بعد یه جورایی فلش بک به گذشته هست و همه چیز معلوم میشه اما
به نظرتون چه اتفاقی افتاده که هرمی اینجوری قاطی کرده؟؟؟
چرا هری گفت اسم دامبلدور رو به زبون نیاره؟؟؟
BINABASA MO ANG
The monster inside+18
Fanfictionهری پاتر درحال نبرد با ولدمورت بود که ناگهان اتفاقی عجیب افتاد! هرماینی دوست صمیمی هری...طی اتفاقاتی تغییر کرد و تبدیل به دست راست ولدمورت شد! اما چه چیزی باعث این تغییر شد؟ _______ +تو....تو..تو گفتی دوستم داری!؟ _و تو احمق باور کردی! __________ +چ...