هری دوباره پرسید:مطمعنی اسنیپ میشناختتش
هرماینی:اره
هری ایستاد و شروع به راه رفتن در اتاق هرمی کرد:پس حالا مطمعنیم که اسنیپ یه مرگخواره.....حتما به خاطر همین میشناختتش
هرماینی:هنوز نمیشه مطمعن بود ...ممکنه فقط از جنگ قبلی بشناستش
هری هوفی کشید:ولی من مطمعنم اسنیپ و مالفوی از اونان
هرمی تو فکر فرو رفت
اگر مالفوی یک مرگخوار بود پس چرا به بچه ها کمک کرد؟حتی جلوی مرگخواران ایستاد و اونو نجات داد!
اگر مالفوی نبود حتما کشته میشد!
سعی کرد فکر مالفوی را از سرش بیرون کند....از صبح اینقدر به کار مالفوی فکر کرده بود که سرگیجه گرفته بود
هرماینی:من میخوام بخوابم خستم
هری:باشه فردا درموردش حرف میزنیم اون موقع رون هم هست
هرماینی سر تکان داد و هری از اتاقش خارج شد
****
کنار ستون های دخمه در میان تاریکی پدیدار شد!
به اطراف نگاه کرد و با ارامش شروع به حرکت کرد
از راه پله بالا رفت و وارد اولین اتاق سمت چپ شد
نزدیک تخت کنار شومینه شد و با پوزخندی پر از کینه به دخترک خواب نگاه کرد!موهای بورش روی صورتش افتاده بود و چشم هاش را پوشانده بود
چوب دستیش را بلند کرد و شروع به زمزمه کردن طلسمی سیاه شد
اخر طلسم را با بریدن گوشه ای از موهای دختر با چوب دستیش تمام کرد
ناگهان چشم های دختر باز شد و به رنگ سرخ در امد
سرخی چشم هاش چند ثانیه مانند مذاب جوشید و بعد ناپدید شددختر هنوز خوابیده بود!
لبخندی سرد زد و با ارامش تک چشمش را بست و اپارات کرد!
****
سرسرا مثل همیشه شلوغ بود
دریکو کنار بلیز و تئو نشسته بود و به کل کل های همیشگی انها گوش میدادامروز حس بهتری داشت....شب گذشته کمد را تا حدودی تعمیر کرده بود و پیشرفت هایی داشت
الیا و پانسی به انها نزدیک شدند و رو به رویشان نشستند
بلیز:پانسی چرا با بچه ها میگردی
تئو و دریکو با حرف بلیز خندیدند
پانسی پشت چشمی برای انها نازک کرد و روبه الیا گفت:به حرفشون توجه نکن...عقل ندارن
الیا با ارامش گفت:خودم میدونم
دریکو:ما عقل نداریم؟اوه حتما شما خانوما باهوشید
الیا پوزخندی زد:حداقل جرعت انجام هر کاری رو داریم
YOU ARE READING
The monster inside+18
Fanfictionهری پاتر درحال نبرد با ولدمورت بود که ناگهان اتفاقی عجیب افتاد! هرماینی دوست صمیمی هری...طی اتفاقاتی تغییر کرد و تبدیل به دست راست ولدمورت شد! اما چه چیزی باعث این تغییر شد؟ _______ +تو....تو..تو گفتی دوستم داری!؟ _و تو احمق باور کردی! __________ +چ...