پارت پانزده

160 17 10
                                    

نیاز به تنهایی داشت....نیاز داشت بتونه بهتر فکر کنه
باید تصمیمی حیاتی می‌گرفت

وقتی سرشو بلند کرد فهمید در اتاق ضرورات باز شده.....انگار مرلین هم با اون موافق بود!

با خستگی وارد شد..اتاق به شکل یک اتاق خواب در امده بود...شومینه ای کنار کاناپه مشغول سوزاندن چوب بود و بوی دود تمام اتاق را گرفته بود

به طرف کاناپه رفت و خودشو روی کاناپه انداخت
هنوز در شوک ملاقات عجیبش بود

دستاشو روی سرش گذاشت و چشمشو بست
باید کاری میکرد....تنها یک صدا در سرش فریاد میزد:تو نمیتونی همچین کاری کنی!

اما باید انجام میداد!
مجبور بود!
**
نور باعث میشد نخواد چشم هاشو باز کنه اما صداها واضح تر شده بود

جینی:حتما به خاطر اون برادر بی لیاقتمه

هری اه کشید:واقعا نمیدونم..اون از همه ی ما قوی تر بود!

بغض به گلوش چنگ زد..اونا داشتن در مورد اون حرف میزدن!

سعی کرد تکان بخوره..اما درد شدیدی تو دستش پیچید و بی اراده اخ بلندی گفت

هری و جینی به سرعت سمتش رفتن

هری:وای مرلینو شکر به هوش اومدی..جینی بدو برو به پرفسور مک گوناکال بگو

جینی قطره اشکی که میخواست از چشمش جاری شود را پاک کرد و به سرعت سمت در دوید

هرماینی چشماشو نیمه باز کرد و به دستش نگاه کرد...دور مچش باندپیچی شده بود اما هنوز درد داشت

به زور زمزمه کرد:چرا هنوز زندم؟

هری با بهت به هرماینی نگاه کرد:ه...هرمی چی میگی؟خیلی شانس اوردیم که یکی از بچه ها پیدات کرد

هرماینی بدون حرف به سقف درمانگاه خیره شد...چرا نمیزاشتن حداقل بمیره؟!

هری روی صندلی کنار تخت نشست و به هرماینی نگاه کرد...باید میفهمید چرا بهترین دوستش یه همچین تصمیمی گرفته بود!

صدای قدم های مک گوناکال سکوت درمانگاه را شکست

مک گوناکال:اوه دوشیزه گرنجر..خوشحالم میبینم حالتون خوبه

هرماینی به زور لبخند سردی زد

مک گوناکال با نگرانی ادامه داد:مجبور شدیم به خانوادتون اطلاع بدیم..پدرتون ازم خواسته شمارو به لندن برگردونم!پرفسور دامبلدور هنوز برنگشته و من و پرفسور اسنیپ تصمیم به برگشتتون گرفتیم

هری با بهت فریاد زد:چی؟ولی هرمی حالش بهتره..چه نیازی هست برگرده لندن

مک گوناکال با نگاهی تند از هری خواست اروم باشه

هرماینی بدون حرف به سقف سفید خیره شد....برگشتن به خونه؟این میتونست فرصت خوبی برای دور شدن از اینجا باشه

The monster inside+18Where stories live. Discover now