Part 41

179 55 10
                                    

_ میخواستم توی یه موقعیت بهتر ببینمت جیمینا...

+ منم همینطور..

با چشم های عصبی و ناامیدش بهم نگاه کرد

_ دروغ نگو..تو هرگز نمیخواستی منو ببینی...مجبور به تظاهر نیستی تو حتی حاضر به چت کردن هم نیستی

+یونگی باور کن من خودم از اخلاقم ناراحتم...چرا نمیای همین چند دیقه ای که میتونم به صورت فیزیکی پیشت باشم رو خوب پیش ببریم؟

بدون اینکه چیزی بگه خم شد و نودل باقی مونده توی ظرف رو توی سطل اشغال اون نزدیکی انداخت و وقتی برگشت که بره پیش جیمین اونو در حال پاک کردن اشک هاش دید
خواست بره عقب خواست بره خونه چون نمیخواست باور کنه خودش اون اشک هارو ریخته...خودش اون اشک هارو ریخته؟

نزدیک شد و دست هاش رو از جیبش بیرون اورد و کلاه سفید و پشمی جیمین که جلو اومده بود و کم کم داشت چشمای پسر رو میپوشوند رو عقب داد

_ هی..میشه بغلت کنم..؟

جیمین با چشم های براق از اشک و بینی و صورت سرخ شده به یونگی نگاه کرد و لبخند زد و اروم توی بغل بزرگ پسر رو به روش رفت
نمیدونستم باید چیکار کنم فقط دستام با لرزش زیادی پایین بود و زانو هام میلرزید
یونگی احمق خودت بهش گفتی بیاد بغلت حالا همینجوری بی حس موندی؟
دست هام رو نزدیک بدنش قرار دادم ولی بهش دست نزدم وقتی جیمین سرش رو از روی شونه ام برداشت و با صورتم نگا کرد فاصله خیلی کمی بین صورت هامون موند و من از ترس یا از هرچیز دیگه ای به سرعت عقب رفتم

_ عام...

+ یونگی ببخشید من روزای خوبی نداشتم

_ بیا بریم یه جایی...حرف بزنیم

+ در مورد چی

یونگی که داشت قدم های اروم میزد ایستاد
درمورد اینکه بغلت چقد ترسناک و باحال بود؟ نه نه درمورد زیباییت؟ نه درمورد صدای دلنشیدنت؟ بزار از گرمای صورتت روی شونه ام بگم یا در مورد برخورد نفس های کوتاه به صورتم و چشم های براق از اشکت؟

_ اینکه چرا ناراحت بودی...از رفتارت

You....Where stories live. Discover now