Part 50 :> پایان

244 28 24
                                    

رو به روی صورت جیمین لب زدم

_ داری چیکار میکنی؟

جیمین خنده ای کرد و همونطور که نزدیک میشد گفت
+ دارم پیامی که بهت دادمو تکرار میکنم
حالا دیگه فاصله چندانی بین ما نبود من اگر یک کلمه میگفتم لب هام به...به اون جسم های برجسه صورت جیمین..یا...دهن جیمین یا هر اسم دیگه ای میرسید..
زمان ایساده بود و قلبم در حال تلاش بود تا از سینم به بیرون بپره این اولین باره من بود...همه از لذت بوسه حرف میزنن ولی لذتی که من در اون زمان بردم...اون لذت به خاطر این بود که فهمیدم انگار یکی میتونه منو دوست بداره و بهم عشق بورزه انگار اعتماد به نفس کمی بهم برگشته بود ناخود اگاه لبخند میزدم و چشمام رو بسته بودم
جیمین ازم جدا شد و زیر چشمی نگاهش کردم
نمیخواستم ازش دور بشم و این دفعه من شروع کننده اون چیز بودم...همون چیزی که مردم اسمشو میزارن بوسه..
جیمین دستشو به سینم کوبید و با نفس صدا داری جدا شد

+ داری خفم میکنی

خندم گرفت و جلوی بینیمو گرفتم حالا که دقت میکنم..خجالت میکشم به چشماش نگاه کنم

_ تقصیر خودت بود ، تو شروع کردیش

+خوشحالم پسم نزدی.

_ منم همینطور ... خوشحالم شایدم نشه اسمشو خوشحالی گزاشت چون میدونی من واقعا خجالت میکشم و هیجان زدم..

جیمین شونه ای انداخت بالا و به زمین خیره شد

+ میدونم

نشستم روی چمن های زمین و به شاخه های درختا نگاه میکردم و لحظات پیش رو در مغزم بار ها و بار ها میدیدم انگار همچنان دلم اون حس رو میخواد
جیمین هم پیشم بود و دستش رو زیر چونه اش گزاشته بود دو دقیقه ای با سکوت گزرونده شد که صدای زنگ تلفن جیمین اومد ولی جیمین به جای جواب دادن تلفن گوشی رو قطع کرد.

_ اگر ناراحتی من میتونم برم و تو جواب گوشیتو بدی..

+ نه لازم نیست..سهون بود.

_ خب شاید کاری داشته با..

با صدا زنگ حرفم رو ادامه ندادم.

+ شاید

جیمین گوشی رو جواب داد و بهم نزدیک تر شد.
اونا حرف خاصی نمیزدن فقط احوال پرسی بود اما بعدش سهون گفت که مامان بزرگشون حالش خوب نیست و همین باعث عوض شدن حالات صورت جیمین شد و بعد قطع کرد.

+فکر کنم بهتر باشه که برم..

_ باشه امیدوارم حال مامان بزرگت بهتر بشه خداحافظ

جیمین جا خود که این حرفو زدم خب‌....اون دقیقا نزدیک کنار گوش من داشت حرف میزد و اگر میخواست نشنوم باید فاصله میگرفت
جیمین رفت‌...و کاش من برای خدافظی یک بار دیگه اون صورتش رو با لب هام لمس میکردم
حالا من سرگردان بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم به علف های زمین نگاه میکردم که توسط جیمین له شده بودن...
تنها کاری که به ذهنم میرسید این بود که برم روی پل بلندی که میشناسم..همونی جیمینو اولین بار اونجا دیدم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 05, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

You....Where stories live. Discover now