Part 44

146 44 4
                                    


""فلش بک(یونگی)""

با سیلی محکمی که تو گوشم خورد دیگه گریه نکردم شاید چون اشک هام وقتی روی زخم های گونم میریخت میسوخت
دامن قهوه ای رنگ مامانمو کشیدم انگار نه انگار که با تمام وجودش داشت تن یه بچه ۷ ساله رو میزد

+ مامان؟

همچنان جوابمو نمیداد همچنان داشت با بابایی دعوا میکرد

+ مامااان

و قبل از اینکه صدام حتی به گوش خودم برسه پرت شدم اون ور و پاهامو بقل کردم اخه پای چپم خورد به گلدونی که روی زمین شکسته شده بود و داشت ازش خون میومد.

چشمامو بستم همونطور که مامان بهم گفته بود
گفته بود هروقت من و بابایی دعوا کردیم با چشمامو ببندم
پس به خاطرات خوبمون فکر کردم
مثل وقتی که رفتیم یه پارکی که توش پر از اردک و قو بود ولی اخرش من به خاطر اینکه شیشه ماشین خورد به صورتم کلی دردم اومد ولی بازم اون روز خیلی قشنگ بود
با صدای بلند بابام یکم چشمامو باز کردم که دیدم دستشو گرفته به سمت من

+ میبینی؟ این پسر عامل بدبختیامونه

چی..؟ من؟ بابا من که همیشه هرچی میگفتین انجام میدادم حتی وقتی داشتم تو زمستون یخ میزدم ازتون لباس نخواستم چون میدونستم شما پول ندارین

یقه زرد رنگ لباسم توسط بابام کشیده شد و من رو هوا مونده بودم اول فکر کردم یه بازی و بابا میخواد منو بغل کنه ولی دیدم که همونطور منو بالا گرفته کم کم داشت گلوم درد میگرفت و دستامو میزدم به دستای بابایی که ولم کنه
بدون توجه به من بابام هنوز با مامانی دعوا میکرد که مامان منو با زور از دست بابا گرفت
بعدش بابا یهو از خونه رفت بیرون و مامانم نشست رو زمین و گریه کرد
خواستم برم بهش بگم گریه نکنه که با نزدیک شدنم بهش داد زد
+ نیا جلو نمیبینی کل پاهات خونی شده؟ فقط مایه ازار و اذیتی

دیگه نرفتم جلو و همونجا موندم
____________________________________________
(زمان حال)

+ الو سلام مامان چی شده زنگ زدی

_ من هیچ پولی ندارم به بابات بگو که توی کارت تو پول بریزه و بعدش برو یکم ارد و سویا بخر وگرنه هیچی تو خونه واسه شام نداریم

+ باشه مامانی خداحافظ

حرفی که مامانم گفت رو انجام دادم و پیامی واسه بابام فرستادم
جالبه مطمئنم بابا تو خونه بود ولی اون به من زنگ زد دیگه داره حالم به هم میخوره.

خرید هارو کردمو بعدش رفتم خونه
چه روز نحس و بدی و بد بودن امروز کامل شد با جیمین خوبه یه مشکل فکری دیگه

دستگیره رو پایین کشیدم و وارد خونه شدم
خب....اینکه خونمون گرمه بود نکته مثبتیه
و بله طبق حدسم بابام روی تنها مبل خونه دراز کشبده بود و مامانمم تو اتاق بود

نه من بهشون توجه کردم و نه اونا پس طبیعتا حرفی بینمون رد و بدل نشد
و من مشغول نوشتن مشق هام شدم‌.

__________________

(جیمین)

توی راه کلی به خاطر این سوتی و دروغی که که گفتم و دادم خودمو سرزنش کردم در حدی که حتی متوجه مرد بزرگی هم نشدم و با کله رفتم تو سینه مرد
داشتم میرفتم خونه که دیدم مامانم توی یه پارک دوتا ایس پک گرفته
رفتم پیشش و اونم لبخندشو هدیه داد

+با خودم گفتم بهتره باهم بریم خونه

_اوهوم اره مامان خیلیم خوبه

+ وسایلایی که میخواستیو خریدی؟

_ عام...نه مغازه بسته بود

+ باشه بیا این دوتا رو خریدم

_ ولی...هوا خیلی سرد نیست؟ ایس پکم برای این هوا‌‌...؟

+ داری میگی بالاخره بزرگ شدی و چیزایی مثل بستنی رو توی زمستون دوست نداری؟

_ چرا اتفاقا بهترین چیز ممکنه ولی تاحالا ندیدم از این حرکتا بزنین

با چشماش گفت که راه بیوفتیم و منم پشت سرش حرکت کردم

____________________________________________

خواستم یه سری تفاوت های کوچیکو نشون بدم دیگه همین بای

You....Where stories live. Discover now