Part 46

166 44 4
                                    

دستمو روی میز کتابخونه کشیدم.

+خیلی وقت بود که هیچ خبری ازت نداشتم

چی میتونستم بگم...حرفی داشتم بزنم؟
نپنتی چنتا نخ از کوله سبز فسفوریرش دراورد و مشغول کارش شد.

_ داری چیکار میکنی؟

+ جالبه نه؟ دارم دستبند درست میکنم.

به بند های بافته شده دور دستش نگاه کردم و قشنگ بودن . حالا که دقت میکنم از خیلی وقت پیش این بند ها توی دستش بود...تقریبا از سال اول دبیرستان.

_ میتونی به منم یاد بدی؟

+ نه تاحالا به کسی یاد ندادم ولی‌‌...

+ اگه به کسی نگی چطوری اینارو باید درست کرد بهت یاد میدم

با سرم تایید کردم و منتظر حرکات اموزشیش موندم

+خب اول باید خوشحال و با حوصله باشی

_ چه ربطی داره؟

+ این بند های نخ توی دست تو هستن و دست هات احساس دارن باید با حس خوب این کارو بکنی

کف دست هاش رو باز کرد و رو به روی صورتش گرفت و لبخند زد.

+میبینی؟ دست های من الان اماده هستن.

منم به تقلید از اون دست هام رو باز کردم و جلوی صورتم نگه داشتم

_ اینطوری؟

نپنتی خندید و محکم دست هاشو زد به دستم

+ بزن قدش

خندم گرفت و جلوی بینیم رو گرفتم

_ ولی چقدر دستات سرده.

+ من همیشه سردمه حتی با اینکه الان کلی لباس پوشیدم ولی واقعا سردمه.

_ خب....از بحث نباید دور بشیم. انگشت کوچیکتو بیار بالا

+چرا ؟

_ تا قول بدیم اونم از نوع محکمش

انگشتمو اوردم بالا و بعد انگشتامونو به هم گره کردیم و قول دادم تا به هیچکسه هیچکس نگم چطوری باید دستبند درست کرد.

+خوبه حالا بهم بگو

_ اول همه ی نخ هارو به هم گره میزنی و بعد دونه دونه گره میزنی

+ خب...این مشخصه

_ همین دیگه

سرم رو پایین اوردم ، حتما اونم علاقه ای به کمک به یه پسر مسخره مثل من نداره و این افکار منفی تقصیر خودم نیست ، اونا فقط وجود دارن.

+میگم با یونام اشتی کردی؟

_ اشتی؟

+ مگه قهر نیستین؟

_ قهر ؟

+ اره

_ نه خب....من فقط منتظرم ببینمش تا بهش اونو بدم.

به نپنتی نگاه کردم که دیدم داره چشماش گشاد و گشاد تر میشه
و بعد به خودش مسلط شد نمیدونم انگار میخواست بخنده و در عین حال نمیخواست‌‌.

+اوکی جملت غلط انگیز بود.

طوری که انگار تازه یه چیزی توی مغزم جرقه خورد به خودم اومدم و برگشتم به سمت دفترام و سعی کردم تا حد ممکن باهاش چشم تو چشم نشم

+ من دارم میرم چنتا خوراکی بخرم چیزی میخوای؟

_ نه.

••••••••••••
~<جیمین >~
تیک تیک ساعت خیلی رو مغزم راه میرفت شاید اگه به خاطر بیماریم نبود اون حرف های ازاردهنده ساعت رو نمیشنیدم
عقربه های ساعت طوری صدا میدن که انگار دارن میگن
دروغ گو _ دروغ گو _ دروغ گو ...
و اینا صدا شبیه صدای ثانیه های زندگی من بود.
هر دفعه
هر بار دروغی میگفتم تا بهتر باشم
دروغ گو _ دروغ گو _ دروغ گو
اما انگار پشت هر حرفام کسی وایساده بود و نمیزاشت دیگران منو دوست داشته باشن‌.

به مامانم میگفتم نمره هام خوبه
فرداش معلمم میگفت مامانم بیاد مدرسه
چند روز باید خود درمانی میکردم و همه چیز فکرمو ازاد میکردم
فرداش یونگیو میبینم
یونگی _ یونگی _ یونگی
حالا ساعت داره اسم اونو توی مغزم میکنه و مثل یه دریل بزرگ منو سوراخ میکنه‌.
کم کم داشتم توی تخت غرق میشدم طوری که نمیتونستم تشخیص بدم که الان دراز کشیدم ، وایسادم ، نشستم یا اصلا چه حالتی دارم چیزی که مونده بود صدای وحشتناک ساعت بود و اون عقربه های چند سانتی متری صدایی داشتن که میتونستن کل وجود منو تیکه تیکه کنن
ساعت یه حرفو همش تکرار میکرد
در واقع چیزا های زیادی نمیگفت
ولی خیلی دردناک بود.
قسم میخورم اگه مامانم جیغ نمیزد تا اخر عمرم توی توهمی که خودم ساخته بودم میموندم و غرق میشدم.
جیغ مامانم خوب بود ولی دلیلش زیادی دردناک بود واسه قلب من
انگار تازه داشتم میدیدم و تا الان کور بودم.
شونه هام توسط مامانم تکون میخورد و به پاهای خونی مامانم خیره شدم.
دست هاش دور صورتم حلقه شد و من میدیدم که داره با خودش کلنجار میره و در اخر سیلی محکمی توی صورتم زد

_ ببخشید جیمین. حالت خوب نیست.‌‌ نمیفهمی داری چیکار میکنی

دست هام روی دست های مامانم قرار گرفت و اشک هام بدون توقف شروع به ریختن کرد.

+مامان ببخشید من نفهمیدم من نمیدیدم

_ اشکال نداره بشین روی تختت تا برات یه لیوان اب بیارم.

عین یه بچه دو ساله سرمو تکون دادم و منتظر مامانم موندم
ساعتی که خیلی قشنگ بود در عرض چتد ثانیه یا چند ساعت یا حتی چند روز اینطوری شکست
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم ولی برای خودم خیلی طولانی بود حس میکردم که موهام داشت سفید میشد.
لیوان اب رو از دست مامانم گرفتم و کمی ازش رو نوشیدم.

+ ببخشید مامان..‌.من نمیخواستم.

_ ایرادی نداره میتونی بخوابی.

+تو خیلی کار میکنی و من فقط باعث اذیت تو میشم همش تقصیر منه ، تقصیر منه اینطوری زخمی شدی

_ نه تقصیر تو نیست ، تنها چیزی که میخوای اینه که استراحت کنی و اگر خواستی دوباره دارو هات رو بخوری ، میدونم خوشت نمیاد که دارو مصرف کنی...اما به خاطر خودت میگم

اروم بغلم کرد و از اتاق رفت توی دستشویی تا پاهاشو بشوره
خدای من کل خونه رو با پاهای خونی راه رفته تا واسم اب بیاره....من چطور میتونم جبران کنم.‌...

You....Where stories live. Discover now