یک پسر جوانِ ژاپنی که به خاطر مشکلاتی از توکیو به فرانسه سفر میکنه. اون پسر، پرنس چارمینگِ دیزنی لند پاریس به حساب میاد و به نظر میرسه که قراره سیندرلای خودش رو در دلِ شهر پاریس، زمانی که روی یکی از نیمکت های کافهی له دو مگو نشسته پیدا کنه!
- حالا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
[ پاریس - محلهی مونمارتر ]
به محض باز کردنِ در خانه، صفحهی روشن موبایل فردِ مقابلش رو بروی چشمهای کشیده و نسبتا خمارش قرار گرفت: - ابل باربیل...ریتوییت کرده! کوکو قدمی به عقب برداشت تا مجسمهساز خیالپرداز وارد خانه بشه. از کنج لبهاش لبخند محوی چکه کرد و بدون نگاه انداختن به صفحه موبایل شانهای بالا انداخت: - خب که چی؟ من مثل تو نیستم چیب! چیبی، چرخی به چشمانِ کشیدهاش که در تنگنای تارهای آبیِ موهاش به دام افتاده بودن داد و درحالی که به سمت کاناپه قدم برمیداشت به کوکو که مقابل کانتر آشپزخانه و پشت بهش ایستاده بود خیره شد. مثل همیشه اون پرنس رو در یک پیرهن مردانه سفید که تا روی رون هاش میرسید و باقیِ پوستِ شیری رنگِ پاهای باریک پسر رو به خوبی در دید قرار داده بود، تماشا کرد. کوکو بالاخره به سمت مجسمه ساز برگشت و بهش اجازه کاوش داد. چیبی با دیدن چند نوع شراب که در یک ظرف بزرگ پر از یخ قرار داشتن نفس عمیق و پر حرصی کشید. میدونست قراره با چیزی که بین دستهای کوکو وجود داره فریاد بلندی بکشه اما خونسرد بودن خودش رو حفظ کرد: - کوکو نه! اما اون پسر در حالی که شراب رو در یک شیشهی کوچک که با ظرافت روی آن اشکال هندسی طراحی شده بود تکان داد و سَر شیشه رو که یک پستانکِ طلایی رنگ بود گذاشت. پستانک رو بین شکافِ باز لبهایی که حالا اینبار سرخ تر و مرطوب تر از هروقت دیگهای به نظر میرسید فرو برد و شروع کرد به مک زدن! - کوکو این عادت تو، وقتی توکیو بودیم خیلی رو عصابم بود...ازت خواهش میکنم بذارش کنار! چیبی با کلافگی گفت و درحالی که خط اخمی بین ابروهای پهنش نقاشی میکرد، انگشتهاش با کمی حرص لابهلای آبیِ موهاش به گردش دراومدن اما اون پرنس خودش رو با بیتفاوتی روی کاناپه کنارِ مجسمه ساز رها کرد. پیرهن سفید از روی رون هاش کنار زده شد. قفسهی سینهی شیری رنگش که از بین چند دکمهی بازِ پیرهن مشخص بود، عمیق بالا و پایین میشد و نشان از نفس های سنگینش میداد. مشکیِ موهایی که نامرتب و مرطوب روی پیشانی ریخته شده و گونه هایی که شبیه به یک هنرِ نقاشی، قرمزیِ پر رنگی در خود حل کرده بودن. صدای مک زدن هاش به شرابِ سردی که داخل شیشه بود چیبی رو کلافه تر میکرد: - میتونم از انگشتات که با هوس اشکال فرضی رو روی پاهات میکشی بفهمم که چقدر مست کردی! مجسمه ساز گفت و به شیشهای که با سماجت بین انگشتهای باریک و استخوانی پسر به دام افتاده بود خیره شد. شکلات های کاکائویی زیادی روی میزِ کوچک رو بروی کاناپه بود و این باعث میشد چیبی برای برداشتن یکی از اونها به سمت میز خیز برداره. لحظه ای بعد کوکو با نگاهی خمار و لبهایی خیس که پستانک شیشه مابینش به رخ کشیده میشد با کمی سرمستی گفت و پاهای خوشتراشش رو در آغوشش جمع کرد: - احساس میکنم دچار هاناهاکی شدم...میتونم ریشه زدن گلهارو از ریه هام حس کنم! - دارم رو یه مجسمه کار میکنم... چیبی بدون توجه به پسر مست کنارش و بوی سرخ شراب که کمی تند به نظر میرسید، شکلات رو روی زبانش سُر داد و زمزمه کرد. بعد از آب شدن شکلات در دهانش و احساس شیرینیِ بیش از اندازه زیر لب هومی گفت و ادامه داد: - راجب معبد خواجوراهو که تو کشور هند وجود داره تحقیق کردم و مجسمه های عجیب و زیبایی برای معماری این معبد در نظر گرفته شده بود که شدیدا با عقاید اروتیک من سازگاری داشت! کوکو تکخندهی کوتاهی زد و با سستی و کرختی که در تمام مویرگ های تنش رخنه کرده بود از روی کاناپه بلند شد و به سمت شراب های روی کانتر قدم برداشت: - دالی...تو منو یاد سالوادور دالی میندازی! چیبی بلافاصله از روی کاناپه خیز برداشت تا بتونه مانع ادامه دادن کوکو برای ریختن شراب داخل شیشه پستانکِ ارزشمندش بشه. یه شیشه پستانک دستساز بود که به طور سفارشی در توکیو برای شخصِ پرنس چارمینگ ساخته شده بود اما اعتیادی که برای کوکو داشت کمی ترسناک به نظر میرسید. - متاسفم چا، ولی من اصلا شبیه به اون نقاش و مجسمه ساز اسپانیایی نیستم! با بیتفاوتی گفت و کتِ چرم آبی رنگش رو از تنش خارج کرد و روی زمین رها کرد. بدون توجه به چیزی همونطور که دستهاش رو برای عقب کشیدن کوکو دراز میکرد، اینبار دستهاش به زنجیرِ کمرِ پسر رسید و بدون هیچ فکری اون رو کشید، تا جایی که اون زنجیر ریز نقش پاره شد و از دور کمرِ باریک پسر روی زمین سُر خورد. - پاره شد! چیبی با بیحسی زیر لب زمزمهکرد و اینبار با گرفتن مچ دست کوکو که خارج از دنیای واقعی درحال مزهمزه کردن شراب بود، اون رو به سمت خودش برگردوند و خیره در چشمهای خمار پسر گفت: - از وقتهایی که ناراحت میشی متنفرم چون شبیه به یه بچهی لوس رفتار میکنی...سریع آماده شو میبرمت خونهی خودم! - قبلش باید باهام بازی کنی...عروسکای کاغذی میخوام! درصد الکل های شراب بیش از حد روی افکارِ ذهنی کوکو تاثیر گذاشته بود و این نه تنها باعث تعجب چیبی که تجربهی دیدنِ اون پسر رو در چنین شرایط هایی داشت نبود بلکه فقط زیر لب به گفتن کلمهی "باشه" بسنده کرد!
•••••••••••••☆
با شنیدن قدمهایی که توسط کفش های پاشنه بلند روی پلههای طبقهی سوم به گوش میرسید، کنجکاوی در چشمهای کشیده و خوشفرمش جا گرفت و این باعث شد تا اون پسر سرش رو به سمت پلهها سوق بده و اما این مساوی شد با بازشدن درِ واحد رو برویی! کوکو با بی تفاوتی درحالی که میشد کمی از بین رفتن مستیِ نگاهش رو تشخصی داد، کنار در ایستاده بود تا چیبی اون رو باز کنه. اما در این بین تمام نگاهِ مجسمه باز بین رگهای میشیِ چشمهای سرآشپزی که با کمی پوزخند، طعم تلخ سیگار رو در خود پنهان کرده، بین چهارچوب واحدش ایستاده بود. - ایتین! صدای زنانه و نسبتا نازکی که با لهجهی غلیظ فرانسوی، سرآشپز رو خطاب قرار داد باعث شد سرِ سه فردِ داخل راهرو به سمت چهرهی زیبایِ زن برگرده. - جنی...بیا تو! ایتین گفت و قدمی عقب برداشت تا اون زن بتونه وارد خانه بشه اما جنی قبل از اینکه قدمی به سمت ایتین برداره، موهایِ لختِ نسبتا بلندش رو از روی شانههای سخت نحیفش به سمت عقب هل داد و زیر چشمی به دو فردی که در طرف دیگه ایستاده بودن نگاه انداخت اما به یکباره با جلب شدن توجهاش، لبهی کتِ بلندِ قرمز رنگش رو کنار زد و زیر لب زمزمه کرد: - اون پسر... - جنی لطفا بیا داخل...الان اَبل با بچهها میاد! ایتین با فهمیدن منظور جنی، با کلافگی زیر لب زمزمه کرد و قدمی به جلو برداشت تا بتونه مچِ ظریف اون زن رو بین دستهای مردانهاش به دام بندازه. - اما... قبل از اینکه صدایِ زنانهی جنی جملهی مد نظرش رو تکمیل کنه، بلافاصله توسط ایتین به داخل خانه کشیده شد.
🎠•••••••••••••
خوبه که با یکی از عادت های کوکو آشنا شدید😌 و دامدارمونم که فکنم دارن میان.... ؛))))))