دقایقی از رفتنِ بنجامین میگذشت و کوکو همچنان در تَب لمسهای مرد فرانسوی به هنگام بوسه، نفس های عمیقی میکشید. کت سفید خود رو که توسط چنگ های بنجامین به پهلوهایش نامرتب به نظر میرسیدن صاف کرد و نگاه گُر گرفتهاش که حالا از لمس بوسهای، بی قرار بود پیِ عطر ساز، اطراف رستوران رو جست و جو میکرد. با دیدن فردی که درست در چندمتریِ میزی که از قبل توسط او و بنجامین انتخاب شده بود قرار داشت، نفس عمیق اما کوتاهی کشید و با قدم های بلندی به سمت میز مورد نظر خود راهی شد. پلکهای خود رو ثانیهای روی هم فشرد تا احساسی از جنس آرامش رو در وجودش به جریان بندازه. در همین چند لحظه پیش درگیر خفگیِ احساسهایی بود که معشوقهی قبلیش سعی در به دست گرفتن افسارش رو داشت و حالا عطرسازی که کوکو در جنجال پنهان شدن از چشمهای جدیاش به سَر میبرد به او پیام داده بود. تنها جملهای که بین خطوط ذهنِ شیار کشیدهاش میچرخید این بود" چجوری باید به چشمای سبز خالصش نگاه کنم؟"
لحظهای در اضطراب گذشت و حالا پسر کوچکتر در چند قدمیِ میز ایستاد بود. به یکباره صدای نازک دختری که در هیجان غرق شده بود به گوشهایش رسید:
- مینگی...بابا اون مینگیه!و بعد از روی صندلی پشت میز به قصد نزدیک شدن به پرنس چارمینگ رویاهای بچهگانهاش، بلند شد و به سمت کوکو دوید:
- تو اینجایی پرنس!پسرک ژاپنی بی توجه به اضطرابی که بین هر تپش قلبِ ناآرامش موج میزد، کمی روی زانوهایش خم شد تا دخترک رو که با لبخندی از جنس لطافت چشمهای خوشرنگش به او خیره بود، درآغوش گرماش بگیره اما به نظر میرسید تمام دقایق امروز قصد ناامید کردن پسرک رو داشتن.
امیلی که تمام طرح چشمهایش شبیه به چشمهای پدرش بود، با نگرانیِ بچهگانهی خود به لبهای قرمز پرنس مقابلش خیره شد. لبهایش رطوبت بوسهی نامنظم چند لحظه پیش رو روی خود حک کرده بودن و چند قطره خون روی گوشت لبهایش خشک شده بود. به نظر میرسید زخم نسبتا سطحی روی سرخیِ نرم دوتکه گوشت کوچکش توسط دندان های معشوقهی قبلیاش نقاشی شده بود.- پاک کن اون لباتو!
اشتباه نکنید، هوای آگوست هیچ وقت سرمای یک روز زمستانی رو به ارمغان نمی اورد، این سردیِ صدای مردانهای که بین نفسهای کوتاه و تنگ پسر اکو شد، لحن پر تحکم عطرساز بود که نه تنها پسرک ژاپنی، بلکه حتی دو فرزند خود رو هم بهت زده کرد.
آبِ دهن خود رو فرو برد و به آرامی سرش رو به سمت منبع صدا برگرداند. دیدن اخم غلیظِ بین ابروهای مرد فرانسوی چیزی شبیه به رعدی در آسمان تاریک شب بود، همانقدر نفس گیر!
قدمی به سمت ابل که پشت میز نشسته و ورقهای از دستمال کاغذی رو به سمت او گرفته بود برداشت. امیلی با نگاه جدی پدرش بلافاصله پشت میز برای ادامهی خوردن غذایش، روی صندلی جا گرفت. کوکو همانطور که زخم لبهایش رو فراموش کرده بود، به آرامی حین اینکه تلاش میکرد نوک انگشتهایش تماسی با پوست گندمی مرد نداشت باشه، دستمال کاغذی رو گرفت و طوری که فقط ابل توان شنیدن جملهاش رو داشته باشه بی اراده زیر لب پچ پچ کرد"ببخشید!"
VOCÊ ESTÁ LENDO
Prince Charming And His Nose|Vkook-Hopemin👑
Fanficیک پسر جوانِ ژاپنی که به خاطر مشکلاتی از توکیو به فرانسه سفر میکنه. اون پسر، پرنس چارمینگِ دیزنی لند پاریس به حساب میاد و به نظر میرسه که قراره سیندرلای خودش رو در دلِ شهر پاریس، زمانی که روی یکی از نیمکت های کافهی له دو مگو نشسته پیدا کنه! - حالا...