یک پسر جوانِ ژاپنی که به خاطر مشکلاتی از توکیو به فرانسه سفر میکنه. اون پسر، پرنس چارمینگِ دیزنی لند پاریس به حساب میاد و به نظر میرسه که قراره سیندرلای خودش رو در دلِ شهر پاریس، زمانی که روی یکی از نیمکت های کافهی له دو مگو نشسته پیدا کنه!
- حالا...
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
[چیبی تاناکا] اهل ژاپن - مجسمه ساز و عکاس حرفه ای سن: ۲۵ سال. رشته تحصیلی: فارغ تحصیل رشته مجسمه سازی از دانشگاه توکیو.
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
@ChiChi_TNK Tweeted This Yesterday:
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
[پاریس - محلهی مونمارتر - ساعت چهار بعد از ظهر]
بعد از به پایان رسیدن کارش، لبخندی از جنسِ نرمیِ حلال چشم هاش روی لب های سرخ و درشتش نقاشی شد. قدمی عقب کشید و به شاهکار روی میز گرد و سفیدی که وسط اتاق قرار داشت خیره شد. نیمی از چتری های آبی رنگِ موهاش توسط کشِ تیره ای بسته شده بود و اون مرد جوان به هیچوجه به پیشبند کثیفی که به تن داشت توجه نمیکرد. در این بین تنها چیزی که اهمیت و ارزش داشت، ایستادن در اتاقی که در ظاهر تبدیل به یک کارگاه کوچکی شده و نگاه کردن به هنرِ اروتیک مورد علاقهی چیبی بود! مجسمه های نیمه ساخته و متفاوتی اطراف اتاق قرار داشتند و بوی پودر گچی که در هوای اتاق پیچ و تاب میخورد کمی عطر بولگاری تن پسر رو کم رنگ تر کرده بود. بعد از رفتن چند شاگردی که برای یاد گرفتن مجسمه سازی به اون خانه رفت و آمد داشتند، تصمیم به ساخت یکی از مجسمه های مورد علاقش کرد و خب همین کافی بود تا رنگ لبخندش کمی عطر قرمز رو به باغ گونه هاش راهی کنه و باعث ایجاد خط های ریزی کنار چشم های کشیده و حلالیش بشه. قبل از اینکه بتونه موبایل رو از روی میز برداره تا عکسی از مجسمه بگیره متوجه لاکپشت نسبتا کوچک و سبز رنگش شد که روی سرامیک های سفیدِ اتاق به آرومی حرکت میکرد. با حالتی که شاید هر مخاطبی در نگاه اول مرد جوان رو به خاطر جمع شدن لب های درشت و اخم ریز بین ابروهای پهنش، شیرین رفتار خطاب میکرد گفت: - آه پوما چرا تو آکواریومت نیستی؟ قبل از اینکه به سمت لاک پشت قدم برداره نیم نگاهی به پنجرهی بازِ اتاق انداخت و نگاه تیره رنگش تونست صحنه ای از کلیسای سکرهکر رو نگار گری کنه.