یک پسر جوانِ ژاپنی که به خاطر مشکلاتی از توکیو به فرانسه سفر میکنه. اون پسر، پرنس چارمینگِ دیزنی لند پاریس به حساب میاد و به نظر میرسه که قراره سیندرلای خودش رو در دلِ شهر پاریس، زمانی که روی یکی از نیمکت های کافهی له دو مگو نشسته پیدا کنه!
- حالا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
با عصبانیت تمام به پسر خود که گلس پر از شرابی در دست داشت خیره شد و صدای محکم و مردانهاش با تحکم برای او بالا رفت: - لوئیس؟ چیکار میکنی؟! بذارش کنار...من یک بار قراره یه حرف رو به زبون بیارم، خودت بهتر پدرت رو میشناسی لویی.
لوئیس به یکباره با شوکی که شنیدن صدای پرخشم پدرش در تنش طنین انداخته بود، با دلخوری کنار ایتین ایستاد و همراه با ابروهایی خمیده گفت: - بابا لطفا، امروز رو از سخت گیریهات کم کن!
آبی که کمی از رفتار موسیو باربیل بهت زده به نظر میرسید، لبهای سرخ و درشت خود رو زیر دندانهایش گزید و دست روی شانهی لوئیس گذاشت.
ایتین با تاسف سری تکان داد و درحالی که کنار همسرش ایستاده بود به ابل که چند قدم آن طرف تر با اخم به پسرش خیره بود بدخلقی کرد: - ببین پدر بزرگ، اگر قصد داری حالِ ما و لویی رو خراب کنی و بهش اجازه ندی این شراب رو بنوشه باید بهت بگم پسر تو چند ماه دیگه میشه هجده ساله، این سخت گیری های تو برای پسرت که دیگه بالغه فقط باعث میشه احساس بدی بهش دست بده...لطفا به جای تحمیل حرفهات به پسرت، سعی کن خودت رو درست کنی!
عطرساز نفس عمیقی از هوایِ پرطراوت اطرافش به قرض گرفت و با عصبانیتی که سعی در کنترل کردنش داشت، اول مقابل نگاه پسرش که با دلخوری به او چشم داشت انگشت اشارهاش رو تکان داد: - لویی تو بارها با این کارت نشون دادی که برای حرف پدرت ارزش قائل نیستی، من این کارت رو یادم نمیره...
و بعد به سمت سرآشپز رو بگرداند و با خشم و اخمی غلیظ بین ابروهایش خیره در میشیِ نگاهش حرفهای مد نظر خود رو ادامه داد: - پدر اون دوتا بچه منم...و هیچ کس نمیتونه راجع به کوچک ترین قانون و اصولی که من برای صلاحشون تعیین میکنم اظهار نظر کنه...
ایتین بدون در نظر گرفتن کنایهی حرفهای مرد، تنها با گرمی لبخند محوی روی لب نشاند و سری به نشانهی تاسف تکان داد.
ابل با اتمام جملههایش بلافاصله رو برگرداند تا از اون محوطه دور شود اما چرخاندن جهت پاهای خود مساوی شد با برخورد کردن شانههای نحیف شخصی به قفسهی سینهی پهن و مردانهاش.
تنها از روی غریزهی خود به سرعت مقابل نگاه خیرهی چند نفر دیگر، دست دور کمر نازک مثل گلِ فرد مقابلش انداخت و نگاهِ خود رو بالا کشید اما این قطعا متفاوتترین لحظه برای او بود. فراموش کرده بود که چه اتفاقی افتاده، تنها سبزِ نگاهش رو حیرت زده از زیر سایهی کلاه فرانسویاش به فردی که در آغوشش پنهان شده بود دوخت.