(زخم)خستگی تا آخرین قطره ی چشمهی انرژی اش را خشکیده کرده و الان فقط کویری پر از هیچ از او باقی مانده بود، برای همین حتی نا نداشت تا کلیدش را داخلِ زبانهی قفل بچرخاند.
دیگر طاقت ایستادن هم نداشت، تسلیم شد و تصمیم گرفت چند لحظه ای بنشیند تا دست و پاهایش نیروی خودشان را بازیابی کنند.
به سختی خودش را تا الان کنترل کرده بود و اجازهی سونامی به اقیانوس غم های خفته در دلش نداده بود.
آنقدر جلوی خودش را گرفته بود که از ریشه خشکیده شده و حتی یادش رفته بود چگونه باید قلبش را از درد و غم گردگیری کند تا با چند قطره اشکِ تطهیر کننده، خانه تکانی شود از حس های بدش!
هنوز در حال ملامت خود، برای نابلدی اش در زمینهی دور ریختن حس های غمناکش بود که ناگهان به عقب سکندری خورد و روی زمین پرت شد، آخر در خانه به صورتِ غیر متظره ای باز شده او هم به خاطر عدم وجود تکیه گاهش به عقب پرت شده بود.
به سقف خیره شد و در همان حالتی که نصف بدنش یعنی پاهایش هنوز بیرون خانه قرار داشت و بالا تنهاش کف سرامیک خانه اش پهن شده بود، شروع به خندیدن کرد و در کمال تاسف، آخرین تفاله های باقی مانده از انرژی اش که ته استکانِ جسمش مخفی شده بود را هم خرج بییهوده خندیدن کرد نه از جا بلند شدن!
انقدر خندید تا چشم هایش برای خاتمه دادن به آن به التماس افتاده و اشک ریختند.
با پشت انگشتش قطرات اشک جمع شده در گوشهی چشم های خمارش را پاک کرد و به خود تلنگر زد:
-پس هنوز گریه کردن یادت نرفته.
البته اشکی که به خاطر خندیدن زیاد بی اراده از چشم ها پایین بیاید کمکی به خالی شدن غم نمی کند اما همین که می دانست چشم هایش هنوز دستور عملِ تولید اشک را فراموش نکردهاند، برایش کافی بود!
درست در لحظه ای که اراده کرد از جا بلند شود جسمی آشنا ناغافل از ناکجا آباد سمتِ صورتش پرت شد.
قبل از این که دست هایش برای دفاع بالا بیایند بدنِ نیمه برخواسته شده اش دوباره به خاطر بالشتی که با شدت به صورتش برخورد کرده بود روی زمین پرت شد.
صدای بومی که حاصل از تصادف سرش با زمین بود کروکی درد را برایش کشید.
ضربان قلبش آن قدر اوج گرفت و همهمه ایجاد کرد، بعید نبود که حتی گل هایی که بالای جا کفشی گذاشته است هم بتوانند کوبش قلبش به تخت سینه اش را بشنوند، البته فلیکس تنها کسی نبود که اعتقاد داشت گل هایش قدرت شنوایی دارند، اما حالا قدرتی که انگار سعی بر سر به سر او گذاشتن داشت مهم تر به نظر میرسید.
YOU ARE READING
Loneliest Alien
Fanfictionتنها ترین بیگانه ژانر: ترسناک، فانتزی، رمنس، معمایی کاپل: هیونلیکس خلاصه : هیونجین یه آدم عادی نیست و طرد شده است تصمیم میگیره با قدرت هاش سر به سر محبوب ترین فرد کلاسشون فلیکس بزاره غافل از این که تو این مسیر معماهای زندگی خودشِ که حل میشه تبدیل ب...