part 14

50 13 19
                                    

(قایم باشک)
فلیکس روی پلکان ورودی کتاب خانه نشسته بود و به منظره‌ی خالی و وهم آور رو به رویش خیره ماند.

هیونجین هم کنار او به در کتاب خانه تکه زده و به زمین نگاه می‌کرد.

هیونجین بالاخره به حرف آمد:

-یادمون رفت بپرسیم حافظه امون چه طوری بر می‌گرده تمام خاطراتی که از دست دادیم و چه طوری به دست بیاریم.

فلیکس آهی کشید:

-احتمالا جوابش رو هم نمی‌دونست خودش گفت کل اطلاعاتی که داشت رو گفته و حرفی نمونده.

هیونجین تکیه‌اش را از در برداشت و کنار فلیکس نشست:

-یعنی مهم ترین بخش رو به کتابی که ساختی نگفتی عقلت تاب داره مگه؟

فلیکس دستش را زیر چانه اش زد و آهی کشید:

-عقل من که سالم عقل اونی که خدای مرگه؟ شاید واقعا یه پیچ و تابی داره! این دنیا رو چرا انقدر عجیب غریب ساخته؟

هیونجین نگاهی به اطراف کرد و گفت:

-اگر واقعا دلت برای آدم ‌ها می‌سوخت چرا انقدر دردناکه بخش ورودمون به این دنیا.

فلیکس کمی فکر کرد:

-کسی که تصور خوبی از زندگی داشته باشه که درد نمی‌کشه، همه چی به ذهن خودشون بستگی داره.

هیونجین اخمی کرد:

-اگر هزاران بار بین ادم ها زندگی کرده باشی قطعا می‌دونی عده زیادیشون به دنیا حس مثبتی ندارن و زندگی بهشون سخت گرفته.

فلیکس شانه ای بالا انداخت:

-من که نباید به جای اون خدای مرگی که نیستم جواب پس بدم.

هیونجین به فاصله‌ی کم بینشان نگاه کرد:

-به نظرت این که تو زندگی های گذشته عاشق هم می‌شدیم یه انتخاب بود یا یه سرنوشت اجباری این حس رو بهمون تحمیل می‌کرد؟

فلیکس نگاهی به چشم های هیونجین انداخت ناخودآگاه دستش را بالا برد و صورت او را لمس کرد:

-تو خود واقعی من که خسته است از زندگی و بیزاره از همه‌ی آدم ها و از توجهی که روشِ فراری رو دیدی شاید این بار خودم انتخابت می‌کردم.

هیونجین دست او را گرفت و از صورتش جدا کرد اما دست فلیکس را رها نکرد:

-چرا شاید؟ چون داستان لو رفته می‌خوای به عمد خلافش رو انجام بدی که بگی سرنوشت برات تصمیم نگرفته.

فلیکس به دست هایشان خیره شد:

-شاید سر همینه.

سعی کرد دستش را از بین دستان او بیرون بکشد اما هیونجین دست او را محکم تر نگه داشت و مقاومت کرد:

Loneliest AlienWhere stories live. Discover now